اینجا دقیقا همانجاییست که دولتآبادی میگوید: مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن، چقدر حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زدهام.
اینجا دقیقا همانجاییست که دولتآبادی میگوید: مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن، چقدر حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زدهام.
انگاری امشب نفرین شده بود.یهویی...بعد کلی خوش گذرونی...ببرنت به جایی که برات ترسناک ترین مکان دنیاست.جایی که به جنون میرسونتت!
چه کسی میتونست از من قوی تر باشه که وقتی وارد میشه حتی خم به ابروش نیاره؟
تمام بدنش بلرزه اما درونی...یخ کنه اما کسی نفهمه...عرق سرد روی تیغه کمرش سرسره بازی کنه...بغض خفه اش کنه...گوشش سوت بکشه...حس کنه دلش میخواد جیغ بزنه اما فقط خفه بشه و یه لبخند بزنه تا کسی نفهمه.حالت تهوع بی قرارش بکنه اما با همون لبخند احمقانه بتمرگه سر جاش و لب باز نکنه.
شاید این بدترین اتفاق توی دنیا برای من باشه...رفتن به اون مکان لعنتی با اون ادمای لعنتی ترش اونم درست وقتی که با خانواده ای...دلت بخواد زجه بزنی اما به خود درونیت سیلی بزنی...که هیییییس...خفه شو...فقط خفه شو...
تا همین الان صبر کنی همه بخوابن بلکه بتونی یه دونه از اون هق هق های لعنتی رو بدی بیرون اما بازم نتونی...
درست وقتی که حس میکنی کم کم از دست کابوسا و خون دماغای لعنتیت خلاص شدی همشون با هم میان سراغت...اینجور وقتا فقط سر گیجه و تهوع داری...حس انسان در حال مرگی رو داری که حتی برای نفس کشیدنم تقلا نمیکنه...
و حتی هیچکس نیست که بتونی باهاش حرف بزنی و اروم بشی...چون طبق معمول نمیخوای هیچکس رو ناراحت کنی...
دوستات پیام بدن اما تو فقط بخندی بگی کار دارم.ده تا فیلم کمدی رو بذاری و حتی یه لبخند نتونی بزنی.
لعنت به من.
لعنت به من که حتی عرضه ندارم با اون کابوسای لعنتی مزخرف کنار بیام.لعنت به من که هنوزم بعد این همه سال فقط لال میشم و پنبه پشت پنبه گلوله میکنم توی بینیم.لعنت به این ترس لعنتی و من احمق که نمیتونم باهاش کنار بیام و فقط دارم زندگی مزخرفم رو به گند میکشم.
شما فک کن ساعت یک شب از گرسنگی رو به موت باشی و از اون روزایی هم باشه که حس اشپزی نداری.بعد یهویی پسر خاله ات بهت بگه تو بشین من برات درست میکنم.ده دقیقه بعدش با یه ظرف سیب زمینی سرخ کرده جذاب با رب سرخ کرده بذاره جلوت بگه بخور شاد شی.
شما بردین عاشقش نمیشدین؟
من که عاشقش بودم عاشق ترم شدم:دی
بحث سر اینه که یه عالمه خانواده داغ دار شدن.کلی ادم مردن و مجروح شدن.اوضاع وخیم و در حال وخیم تر شدنه.شهرا داره خراب میشه.کلی خسارت جانی و مالی داشتیم.
اونوقت یه عده دارن سیل رو هم به سیاست ربط میدن.
مریضین به خدا شماها.تو این شرایطم ول نمیکنین.
گِل بگیرن این سیاستو یکم به فکر مردم باشین.😑
الان وقت تقصیر فلانی و تقصیر فلونی نیست.
الان دقیقا وقت کمک کردن و دقیق فکر کردن و احترام به سیل زده هاست نه نمک پاشیدن به زخم یه ملت.
فرهنگ داشته باشین.
ایرانم تسلیت🖤
تا حالا شده بدون اینکه نمرات ترم قبلتون اومده باشه برای ترم جدید انتخاب واحد کنین!؟:/
اقا میدونین چیه؟؟ادمای خودشیفته با ادمای دارای اعتماد به نفس بالا خیلی با هم فرق دارن.
ادمای خودشیفته اصولا علاوه بر اینکه خودشون رو خیلی خفن و از دماغ فیل افتاده میدونن مدام اطرافیانشون رو میکوبن که شما هیچی نمیدونین و هیچی بلد نیستین اما ما همه چیزو میدونیم و بلدیم.
خواستم بگم اینجور ادما خیلی رو اعصابن اقا خیلی
میخوام سر به تنشون نباشه:دی
راستشو بخواین به این نتیجه رسیدم چه اون زمان که دبیرستانی بودم و چه الان که دانشگاهی هستم وقتی مدرسه یا دانشگاه تموم میشه و بیکار میشم(هرچند بیکار نیستم و پروژه دارم اما قصد تو خونه موندنه)افسردگی ترسناکی میگیرم.
از این مدلا که همش تو تختی برق اتاق خاموشه به زور میبرنت بیرون.
از این حال روزم اصلا خوشم نمیاد...یه جورایی روانیم میکنه...مثل الان...یه بغض گنده تو گلومه و همینطوری زیر پتو کز کردم قهوه میخورم و lithiumگوش میدم و کلافه تر میشم...
اینجور وقتا از همه فاصله میگیرم.منی که همیشه باید پیام اخرو بدم و اصولا دوست ندارم اون ادمی باشم که توی چت خدافظی میکنه یا سین میکنم جواب نمیدم یا سریع خداحافظی میکنم.
مسائل خنده دار برام خنده دار نیست.دنبال بهونه برای گریه کردن و یا پریدن به یه بنده خدایی هستم(هرکس دم دست بیاد)
از همه بدتر خوابمه که یا به طرز وحشتناکی زیاد میشه با کلا به صفر میرسه.ینی یهویی میبینی حتی بیشتر از ٧٢ساعت نخوابیدم:/
خلاصه که درد وحشتناکیه...امیدوارم زودتر این دانشگاه کوفتی شروع بشه تا خلاص بشم.
اها اینم در اخر اضافه کنم که به شدت عاشق غر غر کردنم و دلمم برای همه کسایی که باهاشون قهر کردم تنگ میشه به طوری که دلم میخواد برم به همشون پیام بدم تا یه بخشی از ذهن کینه ای طورم اروم بگیره:/
میتونین این حجم از تناقض های وحشتناک رو توی یه ادم تصور کنین؟خیلی ترسناکه خیلی خیلی زیاد.
یه چیز دیگه باز اضافه کنم که اقا این مدتم واسه همه استیکر خنده میذارم ولی بیشتر از هر وقتی ازش حالم به هم میخوره.
پ.ن:این مطلب جنبه هیچی ندارد و فقط برای خالی شدن مغز اینجانب میباشد
در صورت حال نداشتن نخونین و رد بشین مثل بقیه نوشته ها:)
تا حالا شده یه موضوع به مغزتون فشار بیاره برای نوشته شدن اما حتی ندونین چه نوشته ای هستش!؟شده هرشب خوابشو ببینین اما صبح حتی یادتون نیاد چی بوده اون خواب؟شده مغزتون رو به افول باشه از این قضیه!؟
این حجم از غریبگی برای چیه؟
چند وقته نتونستم بنویسم درست و حسابی رو خدا میدونه
اما این قضیه دیگه داره میره روی اعصابم...