در باب حکمت زندگی

آنچه در ذهن دیگری می گذرد، برای ما فی نفسه بی اهمیت است و اگر به سطحی بودن و پوچی افکار، محدود بودن مفاهیم، حقارتِ طرزِ فکر، واژگونی عقاید و اشتباهات فراوانی که در ذهنِ غالبِ اشخاص وجود دارد به قدر کافی پی ببریم، و علاوه بر این به تجربه بیاموزیم که مردم با چه تحقیری از کسی سخن می گویند که دیگر هراسی از او ندارند یا گمان می کنند حرفشان به گوش او نخواهد رسید، در این صورت به تدریج در برابر نظر دیگران بی اعتنا می شویم؛ به ویژه اگر یکبار شنیده باشیم که گروهی ابله، درباره ی بزرگ ترین مردان چه می گویند و چگونه آنان را تحقیر می کنند، می فهمیم که هر کس ارزش بسیار برای نظر مردم قائل باشد، بیش از اندازه آنان را محترم می شمارد.  



📗(( #آرتور_شوپنهاور / #در_باب_حکمت_زندگی ))  

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

وضعیت تابستون

از ترس بیکاری و توی خونه نشستن و همچنین به خاطر اینکه زودتر مدرکم رو بگیرمترم تابستونه گرفتم.
راستش برنامه من اینه که در وهله اول بعد از لیسانس اپلای کنم برای کانادا و خب اگه قبول نکنن مجبورم فوق رو هم بخونم و بعدش برم.
تمام زورم رو دارم میزنم تا زودتر زبانم رو تموم کنم و بتونم ایلتس بگیرم.
از طرفی کلاس اتوکد میرم و بعدش باید ریویت و اسکچاپ و 3D مکس و ICDL رو بگیرم و دارم زور میزنم مدرک های بین المللی همشو بگیرم تا به دردم بخوره.
از یه سمت دیگه هنوز امتحان اخر گواهینامه رو هم ندادم.
یه دنیا کتاب معماری خریدم که توی خونه بخونم و یه دنیا کتاب غیر درسی هم توی کتابخونه بهم چشمک میزنه.
پروژه ام تموم شد شنبه و دقیقا از فرداش ینی امروز کلاسای دانشگاهم شروع شد اونم چه درسایی...
خلاصه که این تابستون یا میبرم یا میمیرم🤦🏻‍♀️
امیدوارم تابستونم به خیر بگذره.
یه شب فکر کردم ارزش داره این همه سختی بدم به خودم؟
و بعدش از فکر مهاجرت و رفتن به یه کشور درست و حسابی انقدر ذوق کردم که ترجیح دادم حتی برنامه ام رو فشرده تر کنم:)
امیدوارم یه روزی وقتی برمیگردم به عقب از خودم و تمام راه هایی که رفتم راضی باشم.
راستشو بخواین من تو تمام مدت زندگیم به خودم استراحت دادم.حتی دوره کنکورم درست و حسابی درس نمیخوندم.وقتی رفتم رشته ای که دوست دارم تصمیم گرفتم انقدر تلاش کنم تا بتونم به یه درجه خیلی مهم توی زندگی خودم برسم و بتونم از خودم راضی باشم.:)
درست و غلطش رو نمیدونم اما حس میکنم هرچی شلوغ تر باشم اعصاب راحت تری دارم
شبا همش خودمو یه قدم جلوتر میبینم توی هدفم و ذوق میکنم:)
۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

سگ سیاه افسردگی

راستشو بخواین من اکثر اوقات وقتی مغزم پالس میده که ناراحته با بیل میکوبم توی سرش و میگم خفه بیخود کردی و اینطوری در نطفه خفه اش میکنم.اینطوری یهویی به جایی میرسه که مغزم از هر روشی استفاده میکنه تا بفهمونه که ادم نفهم من حالم خوب نیست.اینجا دیگه از حس هیچکس منو دوست نداره شروع میشه تا حس های بدتر که من یه موجود اضافه و بی عرضه ام و...
دیگه خودتون تا ته بخونین.
هرچی هم بهش میگی بابا خب کسی دوستت نداره جهنم خودت که خودتو دوست داری...یهویی یادت میوفته فک نکنی خودتم خودتو دوست داشته باشی و خلاصه همینطوری الی اخر.
خلاصه که مغز بی رحمی میشه یهویی...انتقام گیرانه و سرسخت.
دیگه اینجور وقتا به مرحله ای میرسه که تو اتاق خودمو حبس میکنم.گوشی رو حالت پرواز و همه برقا خاموش.اینجا دیگه دقیقا با سگ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم میکنم.حوصله لوس کردن خودمو ندارم...به جاش تا بخواین حساس میشم و دوست دارم همه رو بلاک کنم...خوابم میاد اما وقتی میخوابم انقدر کابوس میبینم که با گریه و سردرد بیدار میشم.انقدر این بخش از زندگی دارکه که هیچوقت نمیتونم دقیق توصیفش کنم.
دیگه خالی از لطف نیست که بدونین صدای داریوش تو کل این چند روزی که با سگ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم میکنم در بلند ترین وضعیت ممکنشه:)
فقط میدونم الان تو همین وضعیتم و ١٠ام و١٢ام تحویل پروژه های مهمی دارم و هیچ غلطی هم براش نکردم:)
پ.ن:دقیقا در بدترین حالت دارم اینو مینویسم.چرا؟چون خونه در شلوغ ترین حالت ممکنشه و من نه اتاق دارم نه مکانی برای اینکه حال خودمو خوب کنم.
نداشتن اتاق برای منی که همه ی منبع ارامشم توی اتاقمه و تمام ارامشم رو همونطور که جنین از مادرش میگیره از تختم میگیرم ینی اوج فاجعه...
۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان