کار دانشجویی

اصلا از همون اول من با خودم شرط کردم اگر رفتم معماری همون ترم دوم به بعد بگردم پی یه کار دانشجویی مرتبط با رشته ام و بعد عین سگ توش جون بکنم حتی اگه چندرغاز اخر ماه بذارن کف دستم.

از اولشم فقط دنبال یاد گرفتن کار بودم. 

الان چی شده؟

یه هفته اس دنبال کار میگردم هیچی به هیچی.

اقا جان کار خفن که نمیخوام.یه کاراموزی ساده اس دیگه...این چه مصیبتیه خب؟

از طرفی همش منو از کار تو شرکت ها میترسونن میگن اوضاع خرابه و بهتره خیلی حواست جمع باشه برای همینم نصف اگهی هایی هم که دانشجو میخوان رو مجبورم ندید بگیرم چون چشمم ترسیده:/

خدایا تو که منو ایران افریدی حداقل پسر می افریدی خب

این داستانه من با این زندگی دارم؟ :/

۷ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اکیپ

شما فک کن ناگهان اواسط ماه رمضون متوجه بشی همسایه هایی که ازشون متنفری خفن ترین اکیپ مطلق هستن برات برای دور همی نیمه شبانه و دیدن فیلم های خفن:/

میخوام تصور کنین هااااااااا

ینی از فکرشم بدنم مور مور میشه ولی خب انقدر من تو این دو هفته بهش خوش گذشته ساعت یک شب به بعد که اصلا باورم نمیشه اینا هىونایی بودن که ازشون متنفر بودم:/

بعد اینا هیچی

مامان یکیشون زنگ زده میگه الهام یادت باشه تموم شد اتنا رو برسونی خونه هاااااا

شما فک کن چهار صبح همگی بعد فیلم ترسناک زدیم به خیابون که این بچه رو برسونیم خونشون که از ما فاصله داشت:) 

اونم پیااااااده

قشنگ حس میکنم زندگی داره لبخند لعنتیشو بهم میزنه:)



درس امروز اینه که اقاجان پیش داوری نکنین همه اونایی که ازشون متنفرین قراره یه روز جزو اکیپتون بشن:دی



پ.ن برای پست قبل:اقا جان رفیقم دختر بود:/

شماها منو نمیشناسین؟همه فک کرده بودین پسره؟قسمت اول مثالی بیش نبود خب:دی

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

وضعیت من و اطرافیان

شاید همه شما این صحنه اشنا رو توی کافه دیدین که یه دختر و پسر میرن کافه و بعدش دختره وسط کار یه لیوان اب میپاشه توی صورت پسره و میره...

خواستم بگم از اونجایی که توی جمع دخترا من کامبیزشونم پریروز همین داستان برام پیش اومد:/

فقط لطف فرموندن تو صورتم اب نپاشیدن اونم چون هنوز سفارشامون رو نیاورده بودن:/

هیچی دیگه دیدم خیلی دارم با اطرافیانم با ملایمت رفتار میکنم که این بلا رو سرم میارن دو روزه بلایی به سرش اوردم که از درون الان خنک خنکم

انگار توی کارخونه یخ سازی ام:دی



همه اینا به کنار

دلم براتون تنگ شده بود که:دی

چه خبرا؟

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نبرد های کوچکت را حذف کن

✍️ یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت:

موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.

دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می‌کردند برداشتم.

دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.

دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.

دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می‌کند.

آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای:

اهدافم

رویاهایم

ایده‌هایم

و سرنوشتم.

روزی که جنگ‌های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. 


"هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم."


👤 #جوان_وایس

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سومین سال نبودنت:(

اون روز...دقیقا همون روزی که خبر رفتنت رو شنیدم گریه کردم....هفته بعدشم گریه کردم...ماه بعدشم گریه کردم...سال بعدش هم گریه کردم...تا همین امسال هر سال رو گریه کردم.لبخند اخرت وقتی برای اخرین بار دیدمت و با شوق به سمتت دویدم تا برای اخرین بار در اغوشت بکشم و تو با همون لحن خوشگل و دوست داشتنیت گفتی جلو نیا من دیگه بازنشست شدم و نمیشناسمتون...به لحن شوخت از ته دل خندیدم و بغلت نکردم اما باهات خداحافظی کردم و تا لحظه اخر چشمای عاشقم رو بهت دوختم.درست تا لحظه ای که توی افق محو شدی.

روزی که اومدم به اون مجلس ختم عذاب اور دلم میخواست دروغ باشه...امید داشتم...ولی وقتی عکست رو دیدم دنیا روی سرم خراب شد.وقتی تن سفید پوشت رو گذاشتن توی خاک شکستم.خم شدم.هق میزدم اما نمیذاشتن پیشت بمونم...من میترسیدم شب تنها بمونی  و بترسی اما نذاشتن پیشت بمونم...وقتی توی مسجد یه گوشه نشستم و توی خودم مچاله شدم خود خدا منو توی اغوشش کشید.خودش در گوشم گفت که جات خوبه...خودش خیالمو راحت کرد.همون وقتی که قرانش بهم گفت قطعا جای مومنان توی بهشته...حالا بعد از گذشت سه سال امروز اومدم تا به جبران اون اغوشی که حسرتش تا ابد به دلم خواهد موند یه دل سیر در اغوشت بکشم اما نتیجه اش یه سرمای عظیم توی قلبم بود به واسه سنگ سردی که غریبانه به اغوش کشیدم.




من حس میکنمت.همیشه و همه جا...در کنار خودم...درست توی قلبم...

۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سرگذشت ندیمه

سلام بر دوستان عزیز:)

من یهویی اومدم که بگم که اقا من تابستون نبودم واسه همین براتون ننوشتم از یکی از خفن ترین سریالایی که دیدم.اسم سریال سرگذشت ندیمه یا the handmaid’s tale این سریال امریکایی که دو فصلشم اومده و من بی صبرانه منتظر فصل سومم به شدن قشنگ و همچنین اعصاب خورد کن هستش و من هیچی راجبش نمیگم که خودتون برین و ببینین اگر دوست داشتین.حالا این سریال از روی یه رمان ساخته شده به همین اسم نوشته شده توسط خانم مارگارت اتوود.توی ایرانم ترجمه شده توسط اقای سهیل سمی.

خلاصه اومدم بهتون بگم ای خواهران و برادران عزیزم این کتاب حتی از سریالشم خفن تر هست و من که الان دارم میخونم دارم عشق میکنم

خواستم بنویسم که این لذت رو تقسیم کنم شماها هم برین بخونین کیف کنین.

هیچی به اندازه ی یه کتاب خیلی خیلی خوب به ادم مزه نمیده:)

باشد که سرانه مطالعه رو بالا ببریم:)

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مدل گوگوشی

نمیدونم اگه بگم مدل موی گوگوشی میدونین کدوم مدل رو میگم یا نه ولی بد به سرم افتاده برم اون مدلی بزنم موهامو و متاسفانه کله من به شدت گرده با پیشونی کوتاه 

همه میگن خریت محض ولی من اخرش میرم🤦🏻‍♀️:(



۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

فراموش کردن

من با هر اخلاق گندی توی رفاقت ها برام قابل تحمله...هررررررر اخلاق گندی...اما به هیچ عنوان و به هیچ عنوان فراموش شدنم رو نمیتونم تحمل کنم.
ینی اگه با یکی رفیق باشم چندبار پیام بدم اما ببینم اون پیام نمیده جوری ازش فاصله میگیرم که اصلا انگار از اول نبوده.
خوشبختانه این اخلاقم خیلی خوبع که راحت میتونم ادما رو کنار بذارم:)
و بدبختانه من برعکس اینکه همه میگن تو رفاقتا از کسی انتظار نداشته باش مثل سگ از همه انتظار دارم چون من تو دوستی ها از همه وقت و جونم مایه میذارم:/
خلاصه که اینطوریه
شما چه اخلاقی رو نمیتونین تحمل کنین؟
۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

یک عدد زخم خورده:/ن

ملت تنبل شدن به خدا...این چه وضعیتیه.

صبح شنبه این همه راه تا باشگاه اومدم میبینم در بسته اس:/

زنگ زدم مربی میگم دیشب گفتین بازه میگه من بودم کسی نیومد رفتم:/

پس من چی ام این وسط؟

یه جوری ملت دیشب هجوم اورده بودن که از شنبه هستین یا نه من گفتم صبح باشگاه غلغله اس:/

دریغ از یه نفر:/

نکنین اقا درس و دانشگاه و کار که نیست:/ یه باشگاهه دیگه:/

نامبرده به شدت بی اعصابه-_-

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

کاش این اهنگا وجود نداشتن

یه اهنگ هایی هم هستن گریه ادمو در میارن.

اولش تعدادشون کمه...اما کم کم تعدادشون بیشتر میشه.

هرچی بیشتر میشه شما بیشتر یاد میگیرین درونی تر گریه کنین تا مثلا یهویی وسط یه رستوران توی یه قرار خانوادگی وسط اون همه قهقه و رقص و شادی یهویی نزنین زیر گریه.یهویی همه رو بهت زده نکنین.

یه سری دلیلشو میدونن که خب خوش به حالشون...

یه سری مثل من دلیل احمقانه این رفتارشون رو نمیدونن و فقط یهویی اشکشون سرازیر میشه...

هرچی میگذره هم بیشتر اصرار به گوش دادنشون دارین...انگار لجبازی میکنین...انگار میخواین مقابله کنین...میخواین کنترلتون رو دستتون بگیرین ولی نمیتونین.



پ.ن:اگه یه روزی قادر به حذف یکی از عادت های اخلاقیم رو داشته باشم مازوخیسم بودنم رو انتخاب میکنم...

۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان