نبرد های کوچکت را حذف کن

✍️ یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت:

موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.

دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می‌کردند برداشتم.

دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.

دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.

دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می‌کند.

آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای:

اهدافم

رویاهایم

ایده‌هایم

و سرنوشتم.

روزی که جنگ‌های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. 


"هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم."


👤 #جوان_وایس

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سومین سال نبودنت:(

اون روز...دقیقا همون روزی که خبر رفتنت رو شنیدم گریه کردم....هفته بعدشم گریه کردم...ماه بعدشم گریه کردم...سال بعدش هم گریه کردم...تا همین امسال هر سال رو گریه کردم.لبخند اخرت وقتی برای اخرین بار دیدمت و با شوق به سمتت دویدم تا برای اخرین بار در اغوشت بکشم و تو با همون لحن خوشگل و دوست داشتنیت گفتی جلو نیا من دیگه بازنشست شدم و نمیشناسمتون...به لحن شوخت از ته دل خندیدم و بغلت نکردم اما باهات خداحافظی کردم و تا لحظه اخر چشمای عاشقم رو بهت دوختم.درست تا لحظه ای که توی افق محو شدی.

روزی که اومدم به اون مجلس ختم عذاب اور دلم میخواست دروغ باشه...امید داشتم...ولی وقتی عکست رو دیدم دنیا روی سرم خراب شد.وقتی تن سفید پوشت رو گذاشتن توی خاک شکستم.خم شدم.هق میزدم اما نمیذاشتن پیشت بمونم...من میترسیدم شب تنها بمونی  و بترسی اما نذاشتن پیشت بمونم...وقتی توی مسجد یه گوشه نشستم و توی خودم مچاله شدم خود خدا منو توی اغوشش کشید.خودش در گوشم گفت که جات خوبه...خودش خیالمو راحت کرد.همون وقتی که قرانش بهم گفت قطعا جای مومنان توی بهشته...حالا بعد از گذشت سه سال امروز اومدم تا به جبران اون اغوشی که حسرتش تا ابد به دلم خواهد موند یه دل سیر در اغوشت بکشم اما نتیجه اش یه سرمای عظیم توی قلبم بود به واسه سنگ سردی که غریبانه به اغوش کشیدم.




من حس میکنمت.همیشه و همه جا...در کنار خودم...درست توی قلبم...

۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سرگذشت ندیمه

سلام بر دوستان عزیز:)

من یهویی اومدم که بگم که اقا من تابستون نبودم واسه همین براتون ننوشتم از یکی از خفن ترین سریالایی که دیدم.اسم سریال سرگذشت ندیمه یا the handmaid’s tale این سریال امریکایی که دو فصلشم اومده و من بی صبرانه منتظر فصل سومم به شدن قشنگ و همچنین اعصاب خورد کن هستش و من هیچی راجبش نمیگم که خودتون برین و ببینین اگر دوست داشتین.حالا این سریال از روی یه رمان ساخته شده به همین اسم نوشته شده توسط خانم مارگارت اتوود.توی ایرانم ترجمه شده توسط اقای سهیل سمی.

خلاصه اومدم بهتون بگم ای خواهران و برادران عزیزم این کتاب حتی از سریالشم خفن تر هست و من که الان دارم میخونم دارم عشق میکنم

خواستم بنویسم که این لذت رو تقسیم کنم شماها هم برین بخونین کیف کنین.

هیچی به اندازه ی یه کتاب خیلی خیلی خوب به ادم مزه نمیده:)

باشد که سرانه مطالعه رو بالا ببریم:)

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان