انگاری امشب نفرین شده بود.یهویی...بعد کلی خوش گذرونی...ببرنت به جایی که برات ترسناک ترین مکان دنیاست.جایی که به جنون میرسونتت!
چه کسی میتونست از من قوی تر باشه که وقتی وارد میشه حتی خم به ابروش نیاره؟
تمام بدنش بلرزه اما درونی...یخ کنه اما کسی نفهمه...عرق سرد روی تیغه کمرش سرسره بازی کنه...بغض خفه اش کنه...گوشش سوت بکشه...حس کنه دلش میخواد جیغ بزنه اما فقط خفه بشه و یه لبخند بزنه تا کسی نفهمه.حالت تهوع بی قرارش بکنه اما با همون لبخند احمقانه بتمرگه سر جاش و لب باز نکنه.
شاید این بدترین اتفاق توی دنیا برای من باشه...رفتن به اون مکان لعنتی با اون ادمای لعنتی ترش اونم درست وقتی که با خانواده ای...دلت بخواد زجه بزنی اما به خود درونیت سیلی بزنی...که هیییییس...خفه شو...فقط خفه شو...
تا همین الان صبر کنی همه بخوابن بلکه بتونی یه دونه از اون هق هق های لعنتی رو بدی بیرون اما بازم نتونی...
درست وقتی که حس میکنی کم کم از دست کابوسا و خون دماغای لعنتیت خلاص شدی همشون با هم میان سراغت...اینجور وقتا فقط سر گیجه و تهوع داری...حس انسان در حال مرگی رو داری که حتی برای نفس کشیدنم تقلا نمیکنه...
و حتی هیچکس نیست که بتونی باهاش حرف بزنی و اروم بشی...چون طبق معمول نمیخوای هیچکس رو ناراحت کنی...
دوستات پیام بدن اما تو فقط بخندی بگی کار دارم.ده تا فیلم کمدی رو بذاری و حتی یه لبخند نتونی بزنی.
لعنت به من.
لعنت به من که حتی عرضه ندارم با اون کابوسای لعنتی مزخرف کنار بیام.لعنت به من که هنوزم بعد این همه سال فقط لال میشم و پنبه پشت پنبه گلوله میکنم توی بینیم.لعنت به این ترس لعنتی و من احمق که نمیتونم باهاش کنار بیام و فقط دارم زندگی مزخرفم رو به گند میکشم.