بالاخره خریدم:)



بالاخره دیروز هم برای اینکه یه بادی به کله ام بخوره و هم به خاطر اینکه خوابم تنظیم بشه از خونه زدم بیرون تا هم پول هام رو تا خرج نشده برم اتیش بزنم هم یکم انرژی بگیرم:)

اولش رفتم تا جز از کل رو که پایه ثابت لیستم بود به همراه توسکا بخرم که نداشت هیچکدوم رو.

بعدش یه خروار کتاب دیگه زدم زیر بغلم و یهویی دیدم که کل کتابای بکمن پک شده یهگوشه داره دلبری میکنه...منم چون بهم تاکید شده بود سه جلدش رو بخونم یهویی عین خنگا همه کتابام رو گذاشتم سر جاش و مجموعه کتاب های اقای بکمن رو برداشتم با دو جلد دیگه که کلا لیستم شد این:

-یک مرد...نوشته اوریانا فالاچی(بدجور چشمک زداااااا)

-عقاید یک دلقک...هانریش بل

-مردی به نام اوه

-بریت ماری اینجا بود

-مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است

-شهر خرس

-تمام انچه پسرکوچولویم باید درباره بداند

-و هر روز صبح راه خانه دور تر و دورتر میشود

-دوستت دارم

که به جز دوتای اولی بقیه از اقای بکمن بود

عجب تابستونی بشه امسال:)

برنامه شماها چیه؟؟؟؟



۱۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

عیدی های خود را چه کنیم؟!



قاعدتا هرکدوم از ماها که عیدی بگیر هستیم پایان تعطیلات به این فکر میکنیم که عیدی هامون رو چیکار کنیم...معمولا به قول شازده کوچولو ادم بزرگا که از قضا سرشون به اعداد و ارقام گرمه ایده ی پس انداز کردن این مقدار پول رو میدن که خب اصلا ازش خوشم نمیاد و به جاش دوست دارم عین یه بچه کوچولو تا قرون اخرش رو خرج کنم:)

خب حالا خرج چه چیزی؟

دو سالی هست که به جای اینکه عین یه بچه ی خوب عیدی ها رو بدم به بابا تا واریز کنه توی حساب پس اندازی که برامون باز کرده میبرمش توی پاتوق کتاب و بین قفسه ها با لبخند قدم میزنم و با ولع تمام بوی کتاب نو رو وارد ریه هام میکنم و فول شارژ با کلی پلاستیک خرید وارد خونه میشم:)

امسال راستش رو بخواین به واسطه دوست عزیزی یه لیست پر و پیمون از کتاب هایی دارم که باید بخرم و نمیدونم اصلا ایا این پول های عیدی جذاب کفاف خرید حتی یک چهارمش رو میده یا نه؟!اما خب باید بده.اصلا مگه دست خودشه؟:)))

البته برنامه ای ترتیب دادم که هر ماه یک سوم پول تو جیبی ماهانه ام رو هم خرج کتاب کنم تا این لیست طولانی رو بتونم تموم کنم و مهم تر از همه این که بخونمشون:)


پیشنهاد شماها چیه؟

اصلا با عیدی هاتون چه کار میکنین؟

موافق ایده من هستین؟یا عین ادم بزرگا فکر میکنین؟

خوشحال میشم اگر ایده ای دارین برام بنویسین یا حتی اسم کتاب های مورد علاقه اتون رو:)

۱۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تفکری بر شیوه تربیتی٢





طبق معمول همیشه برای دور همی این بار دعوت شدیم خونه ی یکی از افرادی که توی اکیپمون بودن و خونه اشون خونه باغ بود...قرار بود صبح حرکت کنیم که به موقع برسیم چون تا خود بوشهر یه دو ساعتی فاصله داشت.

اون روز تعداد ما خیلی زیاد بود و توی یه ماشین جا نمیشدیم چون اقاجون و مامانجونم بودن...منم زنگ زده بودم به سحر تا بیاد باهامون بریم...این شد که مامان به من و سحر گفت که با ماشین همکارش بریم که من عاشق خانمشون بودم بس که عشق بود...باردار بود و من بیشتر از خودشون ذوق داشتم نینیشون رو ببینم بس که این این خانم خوشگل بود.

کل مسیر رو انقدر خندیده بودیم که دل درد گرفته بودیم.

اما وقتی رسیدیم...همه پیاده شده بودن و بازار سلام و ماچ و بوسه گرم بود...منتظر بودم تا طبق معمول ساناز و ارتام بدو بدو با جیغ بیان سمتم و بغلم کنن تا کلی ببوسمشون. بس که دل تنگشون بودم.ولی هرچی سر چرخوندم ندیدمشون...مامان و باباش بودن اما به شدت دمغ و بی حوصله.اروم گوشه کنارا رو گشتم تا ساناز رو پیدا کردم.برعکس همیشه که شلوغ میکرد و با دیدن لیدا دوتایی کل اونجا رو روی سر میذاشتن حالا نشسته بود یه گوشه خلوت و با ناراحتی خیره به زمین توی فکر بود.اروم نشستم کنارش و صداش زدم.ترسید.برگشت سمتم و با لبخند مصنوعی گفت:

-سلام الهام خوبی؟

لبخندی زدم و گفتم:خوبم تو کجایی نیستی!؟لیدا داره دنبالت میگرده.

بازم بی رمغ لبخندی زد و گفت:

-حالا میرم پیشش 

بعد خواست بلند شه که دستش رو کشیدم و نشوندمش روی پام

با یه لبخند اروم اروم نوازشش کردم و ازش خواستم علت ناراحتیش رو بگه.مدام سر باز میزد و دلش نمیخواست حرف بزنه اما خب دلم نمیخواست اینجا ناراحت بشینه به جای اینکه بره بازی و باغ رو روی سرش بذاره.

نمیدونم چقدر گذشت اما بالاخره یه صدای زمزمه واری از دهنش خارج شد:

-مامان و بابا خیلی با هم دعوا میکنن

اهی کشیدم از بی فکری مادر و پدرش.اروم سرش رو به سمت خودم چرخوندم و گفتم:

-گوش کن ساناز...دعوای بزرگترا به تو ربطی نداره.اونا گاهی مجبورن با هم دعوا کنن.حیف نیست این سالای قشنگت رو با ناراحتی از یه همچین مسئله پیش پا افتاده ای خراب کنی!؟الان بازی نکنی و نخندی چون این اتفاق افتاده!؟هروقت این اتفاق افتاد تو بی اهمیت باش.به تو ربطی نداره که اونا گاهی نمیتونن همدیگه رو درک کنن

تو باید بچگی کنی شادی کنی بخندی.مگه نه!؟

لبخندی زد و سری به نشونه تایید تکون داد.

خودمم میدونستم حرفام حرف مفته اما میخواستم یادش بدم یه سیستم دفاعی برای خودش بسازه تا اذیت نشه.کمی قلقلکش دادم و وقتی مطمن شدم سر حال اومده بلندش کردم تا بره به سمت لیدا و باهاش بازی کنه.به دنبال اون رفتم پی ارتام.حدسم درست بود.اونم بداخلاق و کسل شده بود که خب طبیعی بود.درسته سنش از ساناز کمتر بود اما دعوا رو درک میکرد.اروم رفتم سمتش و انقدر بوسیدمش و باهاش بازی کردم و قلقلکش دادم تا اونم شارژ شد به سمت بقیه رفت تا اون روزش رو به قشنگی سپری کنه.

وقتی کارم تموم شد با لذت نشستم یه گوشه روی زمین خاکی و به بازیشون نگاه کردم که چطور دنبال هم میدویدن و جیغ میکشیدن.با خودم فکر کردم که اخه بزرگترا کی میخوان یاد بگیرن مسائل خودشون رو باید با خودشون حل بکنن!؟کی میخوان یاد بگیرن که دعوا جلوی بچه هاشون مخصوصا که سنشون کمتر از ده سال هست فقط برای اونا استرس میاره و بی اعتمادی.مدام باید استرس داشته باشن.الرژی به صدای بلند و خیلی چیزای دیگه.کاش یاد میگرفتن دعواهاشون فقط بین خودشون دوتا باید باشه.نه اینکه بچه هاشون ببینن.نه اینکه توی به جمع که میرن مدام با تحقیر کردن و ضایع کردن همدیگه و بی تفاوتی به هم به همه نشون بدن که دعوا کردن.این کار فقط احترام اون ها رو پیش بقیه کم میکنه.کاش میشد هر زوجی این مسائل پایه ای رو یاد میگرفت تا مشکلی برای زندگیش پیش نیاد.بچه ها گناه دارن.دلشون از دعوای پدر و مادر به درد میاد.

خدا میدونه که چقدر اون روز از پدر و مادر ارتام و ساناز کینه به دل گرفتم و ارزششون برام پایین اومد.شاید به من ربطی هم نداشته باشه.اما شاید نوشتن راجبش چند نفری رو از گمراهی در بیاره.توی روانشناسی کودک دقیقا به این اشاره شده که توی دعواهای والدین بچه ها بیشترین ضربه رو میخورن و استرس و خیلی مشکلات دیگه در بزرگسالی به سراغشون میاد حتی ممکنه پرخاشجو بشن.یکم...فقط یکم به بچه ها...به ارزش و احترام خودتون توی جمع اهمیت بدین.

مرسی که وقت گذاشتین و خوندین:)

ممنون میشم با نظراتتون و انتقاداتتون نسبت به نوشته ام از اشتباهاتم با خبرم کنین:)

۸ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

سال نو و شروعی نو




آرزو کن و یاد بگیر که اخم‌هایت را باز کنی و چین پیشانی‌ات را بگشایی، سعی کن با چشمان باز و روشن دنیا را نگاه کنی، از این دو دیو سیاه (چشم‌ها) دو فرشته‌ی بی‌گناه و بی‌پروا بساز که به چیزی شک ندارند و همه را دوست خود می‌دانند، مگر آن که خلافش ثابت شود. حالت سگ ولگرد و پستی را نگیر که انگار هر لگدی که می‌خورد حقش است و از تمام دنیا به اندازه‌ی کسی که لگدش می‌زند متنفر است، چون دنیا باعث درد و رنج است!

فراموش نکن که خوش قلبی تو را قشنگ می‌کند و در نظر دیگران زیبا جلوه می‌دهد، حتی اگر رنگت سیاه باشد. چه بسیار آدم‌های بدذاتی که زیبا هستند اما در نظر مردم زشت جلوه می‌کنند...


بلندی‌های_بادگیر

امیلی_برونته


سال نو همگی مبارک

با ارزوی بهترین ها برای امسال:)


پ.ن:اگر کسی تا به حال این کتاب رو نخونده بهش شدیدا پیشنهاد میکنم:))

۴ نظر ۳ موافق ۱ مخالف

اردیبهشت جهنمی



عقربه های ساعت هشت و نیم شب رو نشون میده.عینک کائوچویی قرمز رنگم رو از روی چشمای خسته ام بر میدارم و سرم رو روی کتاب شیمی میذارم.مغزم از حل بی وقفه مسائلش به درد اومده و تقریبا تار میبینم.با خودم فکر میکنم ته این قصه چی میشه!؟سرم رو بلند میکنم.اهی میکشم و خودکارا و ماژیک هایلایتر های پخش شده روی میز چوبی کتابخونه رو جمع میکنم.کتاب هام رو با بی حوصلگی میندازم توی کوله پشتی و بساط فلاسک کوچیک چای و لیوان و شکلاتم رو هم جمع میکنم.شال قرمز رنگم رو با بی حوصلگی تمام روی سرم میکشم و کوله رو روی دوشم میندازم.سر درد و تاری دید مزید بر علت شده تا علاوه بر خستگی بی حوصله هم بشم.اروم به سمت ته سالن میرم.پنجره هایی که چند ساعت پیش باز کرده بودم رو میبندم و برق رو خاموش میکنم.کورمال کورمال به سمت در خروجی میرم.پله ها رو اروم اروم طی میکنم تا توی اون تاریکی نخورم زمین.باد خنکاش رو روی صورتم پخش میکنه و کمی از التهاب مغزم کم میکنه.حس خوبش لبخند به لبم میاره با این حال قدم هام جون نداره و روی زمین کشیده میشه.صدای جیر جیر کفش هام توی اون قسمت باغ مانند ساختمون کتابخونه حس خوبی بهم میده.اروم وارد خیابون اصلی میشم و از قسمت پیاده رو شروع به قدم زدن میکنم.چشمای تارم توی اون تاریکی درست و حسابی نمیبینه اما خب راه خونه رو چشم بسته هم میشه رفت.غرق افکارم با قدم های اهسته و بی جون سرم رو بالا میارم.برای یه لحظه زمان متوقف میشه و من خیره به تویی که خیلی ناگهانی دیدمت.فاصله ات با من خیلی زیاده اما همیشه من تو رو از دورترین فاصله تشخیص میدم.از اون چهره هایی که تو خواب و بیداری تو رویا و افکارم همیشه نقش بستی بی کم و کاست.لبخند میاد روی لبای خسته ام اما این چشم های تار لعنتی میذاره تا درست و حسابی بهت خیره بشم.اخ که نمیدونی چقدر دلتنگ اینم تا خودمو برات لوس کنم تا لبخند بزنی و باهام از مشکلات کنکورم حرف بزنی تا بتونم کمی ذهنم رو اروم کنم.فاصله ات کم و کمتر میشه و هرلحظه لبخند عریض من بسته تر.لعنتی...چرا یادم نبود که نیستی.تو دو ساله که نیستی.دوساله که دیگه نمیای بهم بگی مدرسه خوبه!؟دو ساله که دیگه به شیطنت های من نمیخندی..دوساله که نیستی تا خودمو برات لوس کنم ببوسمت و ازت خواهش کنم تا بریم دریا...پاهام سست تر میشه.چه کودکانه شوق دیدنت رو داشتم اما تو فقط توی خیال منی.خانم قدکوتاهی که چادر مشکی خوشگلش رو سرش کرده باوقار قدم میزنه.حواسش بهم هست.اخه چطور تو رو یادم بره وقتی که سوم دبیرستان روز اول وارد مدرسه شدی دنبالم میگشتی تا ببینی دختر همکارت چه شکلیه.اولین دیدارمون و عشقی که توی یک نگاه به وجود اومد برای من...دقیقا همون عشق سرشاری که نسبت به خواهرت داشتم.چطور یادم بره وقتی تو رو جلوی چشم خودم توی خاک گذاشتن.توی اون پارچه ی سفید.همون روزی که بین هق هق دردالوده ام لب زدم:

میاد سفید بهت تو اردیبهشت...

همون روزایی که خواهرت...عزیزترین معلم دنیا توی بغلم هق زد و من کمرم خم شد از این درد...درد نبود تو و درد اشکی که توی چشم یکی از عزیز ترین انسان های دنیا جمع شده بود.چادر سیاهی که یه روزی روی سرت میکشیدی حالا روی خاک ها افتاده بود و روش پر از گل های پرپر بود.

اردیبهشت اون سال برای من جهنمی بیش نبود اما میدونستم که جات خوبه.این رو خدا بهم قول داده بود.خاطراتت همیشه لبخند روی لبم میاره و پر میشم از حس خوب داشتنت توی اون یک سال.و چه خوشبخت بودم که شناختمت.اما خب دنیا بی رحمانه تو رو از من گرفت و من فهمیدم که هیچکس ابدی نیست اما عشق من به تو توی قلبم تا ابد همیشگی میمونه و امید دارم به دیدارت:)

روحت شاد عزیز ترین دوست دنیا:)


۵ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

مهتاب

طبق روال چند شب یه بار من و بابا سهم امشب این شعر زیبا بود:




بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



فریدون مشیری

۹ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

لذت بخش ترین وضعیت ممکن

هر کس فقط می‌تواند با خود در هماهنگی کامل باشد، نه با دوست یا همسر خود، زیرا تفاوت های فردی و مزاجی هرچند اندک باشند، همواره به ناهماهنگی منجر می‌شوند. آرامش عمیق و حقیقی دل و راحت تمام عیار روح، که بعد از نعمت سلامت، بالاترین نعمت روی زمین است، فقط در تنهایی قابل دسترسی است و اگر آدمی خود، بزرگ و پرمایه باشد، لذت‌بخش ترین وضعیت ممکن را بر کره‌ی کوچک خاکی با این دو می‌تواند داشته باشد. 

 


(#آرتور_شوپنهاور / #در_باب_حکمت_زندگی)


۸ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

مادر بودن وظیفه نیست عشقیست بی پایان...





بچه که بودم فکر میکردم مادر بودن که کاری نداره...تازه آسونم هست!مدام باید بگی این کارو بکن اون کارو نکن...

داداشم که به دنیا اومد و کمی بزرگ شد وقتش شده بود تا تابستونا به جای مهدکودک رفتن با من توی خونه تنها باشه...مجبور بودم صبح ها از روی تختم بلند شم و برم روی تخت اون بخوابم مبادا بیدار بشه و توی تاریکی بترسه...مجبور بودم راس ساعت نه صبح علی رغم اینکه شبش تا نیمه های صبح مشغول مطالعه بودم بیدار بشم چون امیر بیدار میشد و میخواست تلویزیون ببینه و من مجبور بودم پیشش باشم تا نترسه...مجبور بودم راس ساعت نهارش رو گرم کنم و قاشق قاشق دهنش بذارم تا بخوره مبادا که غذا نخورده خوابش ببره...

وقتی این کارا رو که یک هزارم وظیفه مادرا بود انجام میدادم پی بردم که مادری سخته اما نه به اون سختی که خیلی ها میگن.

تا اینکه لیدا به دنیا اومد...حالا من یه دختر١٤ساله بودم که مجبور بودم لیدا رو توی نوزادی هم نگه دارم...روزایی بود که مجبور بودم بیدار شم و براش شیری که مامان توی یخچال میگذاشت رو گرم کنم و بهش بدم بخوره تا بعد شاید اگر گریه نکرد بتونم به ادامه خوابم برسم...روزایی که دلم میخواست خیلی کارا رو بکنم ولی لیدا این اجازه رو نمیداد تا به تفریحاتم برسم چون مجبور بودم مراقبش باشم...خیلی وقتا وقتی کتاب دستم میدید میومد خودشو توی اغوشم گلوله میکرد تا مانع خوندنم بشه و ازم میخواست باهاش بازی کنم...وقتی بزرگتر شد و مدرسه رفت فهمیدم به ازای هر روزی که خونه رو ترک میکنه تا وقتی که برگرده من از نگرانی دیوونه میشم...روزایی رو دیدم که مجبور بودم از خوابم بزنم تا وسایلی که جا گذاشته رو ببرم براش تا مبادا معلم ها دعواش کنن.

با وجود تمام این اتفاقا که فقط برای یک تایم مشخص بود تا مامان از سر کار برگرده با خودم میگفتم خب حالا وظیفه ی یه مادر همینه دیگه...اره باشه سخته ولی بازم نه خیلی.

همه این افکار توی ذهنم تلو تلو میخورد تا پارسال که مامان بر اثر یه اتفاق دستش شکست و مجبور شد پین بذاره و دوماه تمام توی گچ باشه...حالا انقدر درد داشت که حتی به زور میتونست لیوان چای خودش رو بخوره چه برسه به کارهای خونه.

با بابا و امیر و لیدا وظایف رو تقسیم میکردیم که کی خونه رو جارو بزنه و کی ظرف بشوره و کی تمیز کنه و کی اشپزی کنه اما بازم میون این همههه کار و وظیفه ته شب به خیلی از کارا نمیرسیدیم و خسته و کوفته روی تخت بیهوش میشدیم.

تازه اونجا بود که نقش یه مادر...یه زن خونه...یه فرشته به تمام معنا رو درک کردم.

اینکه ما چهارنفر با وجود تقسیم بندی به هیچ کدوم از کارا درست و منظم نمیرسیدیم اما مامان با وجود شاغل بودنش به تمام اون ها می رسید...حتی بین این همه کار مراقب ماها بود...به حرفامون گوش میداد...مشکلی داشتیم راهنمایی میکرد...کاری داشتیم انجام میداد.

تازه اونجا بود که فهمیدم مادری وظیفه نیست فقط و فقط عشقه...سخت و طاقت فرسا...پیر کننده در عین جوان کننده...و اونجا بود که تصمیم گرفتم گاهی به افتخار این عشق،این فرشته اسمونی دستش رو ببوسم و ازش به خاطر تماااااااام زحماتی که میکشه تشکر بکنم...بهش بگم که عاشقانه دوستش دارم و دلم میخواد همیشه خنده رو روی لب هاش ببینم.

دلم میخواست به مناسبت روز مادر یه تشکر خیلی ویژه ازش بکنم اما خب کاری از دستم بر نمیاد جز بوسه ای به روی دست های پر از محبتش^^



پ.ن:ببخشید اگر نمیتونم حتی اندکی از عشقش رو با قلمم بنویسم راستش اونقدر این عشق بی انتها و زیاده که از عهده ذهن حقیر و کوچک من بر نمیاد:(
۸ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

خدا



احمقانه است فکر می‌کنیم خداوند فقط وقتی صدای افکارمان را می‌شنود که او را به اسم صدا می‌زنیم و نه وقتی که مشغول افکار پلید روزمره‌مان هستیم. 


#جزء_از_کل 

#استیو_تولتز

۷ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

معاشرتی



معاشرتی بودن گرایشی خطرناک و حتی تباه کننده است. زیرا ما را با کسانی در ارتباط قرار می دهد که بیشترشان از نظر اخلاقی فرومایه و از لحاظ ذهنی کند و منحط اند. تقریباً همه ی رنجهای ما از ارتباط با دیگران نشأت می گیرند. 

 



(#آرتور_شوپنهاور / #در_باب_حکمت_زندگی)


۱۱ نظر ۶ موافق ۰ مخالف
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان