همه چیز از یه بستنی شروع شد



میری توی پذیرایی...مامانت و مادربزرگت نشستن و طبق معمول دارن با هم صحبت میکنن.مامانت انگاری میخواد تمام تایمی که شهرشون نبوده رو جبران کنه و تمام اخبار رو بفهمه...با خنده میشینی رو به روشون روی زمین...عادت همیشگی که وقتی میبینی کسی نشسته روی مبل میشینی رو به روش روی زمین...به خنده چند تا تیکه میندازی که غیبت نکنین و خجالت بکشین و و و

یکم میخندن باز شروع میکنن.اینبار تو هم گوش میدی...حتی یک نفر از افرادی که اسم میبرن هم نمیشناسی...حوصله ات سر میره...زبونت توی دهنت میچرخه:

-لااقل راجب کسی حرف بزنین منم بشناسمش

مامان یکم میره توی فکر و یهویی رو به مادر بزرگ میگه:

-راستی از فلانی چه خبر!؟پسراش چیکار میکنن!؟

میخ میشی...پلکات میپره...تمام محتویات معده ات توی هم میپیچه...یخ زدن بدنت رو حس میکنی...عرق سرد روی تیغه کمرت میلغزه و ازارت میده...

صداشون رو اما میشنوی...

این حس شنوایی لعنتی هنوز کار میکنه

-اره خوبه پسر اولیش که الان سی سالشه هنوز بهش زن ندادن نه کار درستی نه زندگی خوبی نه هیچی...اونم یهویی بد بیاری اورد معلوم نشد چی شد یهویی زندگیش به هم ریخت

تمام عضلاتت رو منقبض میکنی تا کسی متوجه لرزشت نشه...

توی دلت نفرین میکنی به دهنت که بیخودی باز شده.

یه شوخی تا کجا کشید...

حس میکنی نفس کشیدن یادت رفته...سعی میکنی جلب توجه نکنی...اما کمبود تنفس نتیجه اش میشه یه نفس عمیق التماس گونه همراه با یه جیغ ریز اما تیز...

عین ادمی که یهویی میرسه به اکسیژن و میخواد همش رو ببلعه

چشمات داغ میشه...

همه اینا کسری از ثانیه اس اما برات یه عمر میگذره

توجه مامان و مامان بزرگ بهت جلب شده...لبخند وا رفته ای میشونی روی لبت و با صدای لرزون میگی:

-وای باز نفس کم اوردم...میرم یکم قدم بزنم زود میام

اینو میگی و سریع بدن بی جونت رو به کار میندازی...بهش التماس میکنی باهات راه بیاد تا خودت رو بکشونی سمت اتاق و بتونی راحت کنی خودت رو.

انگاری این بار بخت باهات یاره که بدنت اطاعت امر میکنه.

لخ لخ کنان میرسی به اتاقت.

قطرات اشکت فرو میریزه و چشمات سبک میشه

نفس عمیقی میکشی و بالشت رو میگیری جلوی دهنت...صدات نباید شنیده بشه...به خودت میگی هیس هیس هیس دخترا فریاد نمیزنن...دخترا حق ندارن فریاد بزنن...هیسسسسس زود باش تمومش کن 

گوشیت رو برمیداری تا افکار در همت رو بنویسی و سبکش کنی.

افکارت داره مغزت رو منفجر میکنه...

هجوم خاطرات...خاطرات کثیفی که ذهنت رو اشفته میکنه...مغز جویده شده از افکارت به طرف دهنت هجوم میاره...خودت رو میرسونی به حمام کنار اتاقت و عق میزنی...انقدر عق میزنی تا تمام حال بدت رو از بین ببری.اب سرد حالت رو جا میاره.اروم اروم میری سمت اتاق اولین مانتو و شلوار رو بدون توجه به رنگش چنگ میزنی و در کسری از ثانیه اماده شده از حیاط میری بیرون.هوای ازاد نفست رو منظم میکنه و ذهنت رو ازاد...نمیدونی کی به خودت میای فقط میدونی وقتیه که دیگه پاها کشش راه رفتن نداره...ساعت یازده شب رو نشون میده و تو تقریبا از خونه دوری...اروم روی جدول کنار خیابون میشینی و تماس میگیری تا بیان دنبالت...رسیدن به خونه مصادف میشه با دراز کشیدن توی تختت با همون لباسا...درحالی که داری توی تب میسوزی و مامان بالای سرت از شدت نگرانی رنگ به صورت نداره اروم زمزمه میکنی:

-همه چیز از یه بستنی شروع شد...همه اش تقصیر منه...همه چیز تقصیر من بود...


۹ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

تفکری بر شیوه تربیتی



چند شبی هست که وقتی میرم پارک برای پیاده روی متوجه خانم هایی میشم که با بچه هاشون میان پارک.جالبه که به بچه هاشون میگن مامان بدو برو بازی و بعد کنار هم مینشینن و یه دورهمی ده نفره یا بیشتر تشکیل میدن و شروع میکنن به صحبت کردن.اگر هرکدوم از اون بچه ها بیان و از مادرشون خواهش کنن که بیاد و تابشون بده یا با بی توجهی رو به رو میشن یا با دادهای اعتراض امیز مادر مبنی بر اینکه ''من دارم با دوستام صحبت میکنم برو خودت بازی کن''
احمقانه اس
دلیلِ آوردن اون بچه به پارک احمقانه اس
فلسفه پارک بردن و گردش با فرزند این هست که تو وقتت رو اختصاص بدی که با فرزندت بازی کنی و سعی کنی اونو غرق محبتت کنی...بذاریش روی تاب و براش شعر های شاد کودکانه بخونی...سعی کنی پا به پاش بدوی و غرق احساسات کودکانه اش بشی
اینکه صدای قهقه اش امید بده بهت برای ادامه یه زندگی شاد
منکر این نمیشم که هر مادر و پدری باید وقتی رو به خودش اختصاص بده
اما وقتی با کودکت میای برای گردش وقت تو و توجه تو اختصاص داره به کودکت
اون بچه با هزارتا دلخوشی میاد پارک ولی مورد بی لطفی تو قرار میگیره و این از صدتا تنبیه بدتره
اگر دوست داری با دوستانت باشی حق نداری فرزندت رو با خودت به جمعشون بیاری که مدام هم بخوای جلوی همه شخصیتش رو حقیر کنی
اون بچه داره شخصیتش رو شکل میده داره پرورشش میده اما تو با کارات خوردش میکنی
والدین گرامی شما وظیفه ای در قبال به دنیا اوردن یه بچه ندارین اما اگر به دنیا اوردین وظیفه درست تربیت کردن اون بچه به دوشتون هست
شما باید و باید و باید اطلاعات درست داشته باشین.
اینکه فرزندتون رو به دنیا که اوردین حس میکنین وظیفه اتون به اتمام رسیده غلطه...تازه تمام وظایف عالم روی دوش شما قرار میگیره

وظیفه دارین بخشی از تایمتون رو برای کودکتون اختصاص بدین

وظیفه دارین ساعت کاری شغلتون رو کم کنین و وقت بیشتری رو توی خونه باشین
نه تنها مادر بلکه پدر هم به همون اندازه نقش مهمی داره توی این کار
اگر این حس در شما وجود داره که توانایی تربیت یک فرزند رو ندارین قیدش رو بزنین کسی شما رو مجبور به انجام این کار نمیکنه
شما در برابر تک به تک کارهایی که فرزندتون در اینده چه خوب و چه بد در این جامعه انجام میده مسئولین
اون بچه زندگی رو از شما یاد میگیره...کانون گرم خونواده داشتن رو از شما یاد میگیره...چطور توقع دارین بهش بی محلی کنین و اون در اینده یاد بگیره یه خانواده ی پر از عشق و گرم به وجود بیاره وقتی خودش ندیده همچین خانواده ای رو!؟
به فرزندتون قدرت تصمیم گیری بدین...اجازه بدین یه جاهایی تصمیم اشتباه بگیره البته تا جایی که اسیب جدی بهش وارد نشه...اجازه بدین مسئولیت اون کار اشتباهش رو به گردن بگیره تا یاد بگیره هرجا مقصر بود تاوان کارش رو بپذیره
توی کار هاتون باهاش مشورت کنین بذارین حس بزرگسالی و مهم بودن و عضوی از خانواده بودن رو حس کنه
اون هم دقیقا به اندازه یک عضو خانواده حق انتخاب داره
اگر وقت این رو ندارین که یه تایمی رو به فرزندتون اختصاص بدین باهاش حرف بزنین و سعی کنین جو بینتون رو صمیمی کنین عاجزانه درخواست میکنم پای هیچ بچه ای رو به این دنیا باز نکنین.
اون بچه گناهی نداره که به دلیل اینکه پدر و مادرش سر کار هستن بخواد عید نوروزش رو تنها سر سفره هفت سین بنشینه
اینکه موقع تعطیلات پدر و مادری در کار نباشه که بتونه باهاشون مثل بقیه به گردش بره و حسابی خوش بگذرونه

و این ها تک به تکش میشه براش یه عقده

یه عقده ای که یه جایی بعدها توی همین جامعه سر باز میکنه
اگر لیاقت داشتن یه فرشته اسمونی رو ندارین...اگر توانایی تربیت یک کودک رو ندارین...اگر حوصله سوال های تند و تند و رگباری و تکراری یک کودک رو ندارین اجباری در کار نیست برای داشتن فرزند
شما در قبال اون فرزند مسئولین 
وظیفه دارین اون رو غرق در خوشی های کوچک و بزرگ پرورش بدین
برای اینکار نیازی به پولدار بودن نیست...نیازی به خرج کردن نیست...فقط و فقط نیاز به محبت و عشق مادری و پدری هست...
لطفا فقط کمی قبل از انجام هر کاری فکر کنین
ایا لیاقت دارین!؟ایا توانایی دارین!؟ایا کشش ادامه اش رو دارین!؟
اگر قبلش به این چیزها فکر کردین و با اگاهی کامل پای یه فرشته اسمونی رو به زندگیتون باز کردین و مردونه و زنونه پای به پای مشکلات و شیرینی هاش موندین اونوقت میتونین به خودتون تبریک بگین...شما یک والدین استثنایی هستین

پ.ن:چند وقتی بود این قضایا به شدت روی اعصابم بود...حتی اگر یک نفر هم بتونه با خوندن این متن کمی فکر کنه خدمت عظیمی به یک نسل بشریت میشه
ممنونم

دختر باران

۵ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

شعله ور

میدانم عاقبت روزی

اتش درونم شعله باز خواهد کشید

و تمامم را خواهد سوزاند

تا شاید

به رسم نیاکانم اندکی 

پاک کند این الودگی را


دختر باران

۷ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

دختر کوچولوی من



راستش دقیقا نمیدونم کی گمت کردم...شاید دقیقا همون وقتی که توی اون کوچه قدیمی بعد از ده سال قدم زدم...همون شب بارونی که پاهام سست شد و وسط کوچه روی دوتا زانوهام خوردم زمین...دقیقا همون شبی که اشکام روون شد و ذهنم پر از خاطره ی کثیف...همون شبی که خاله ام فک کرد اشکم به خاطر زانوهای زخمی ام هست و من میدونستم که اون زخم رو اصلا حس هم نکردم...بارون میومد و همه ی شهر سیاهپوش عزای یه مرد پاک بودن...توی ماشین هدفون به گوش خیره شده بودم به مردمی که بعضی خالصانه و بعضی با ریا و دروغ داشتن عزاداری میکردن...شاید اون روز استارت نابود شدنت بود...همون شبی که تا خود صبح با زبونم زخمیت کردم...با فحش ها و ناسزاها و هق هق های خفه شده تو بالشت...همون وقتی که یهویی سکوت کردم...تو خونه...تو مدرسه...سر کلاس بدمینتون...همون وقتی که دلت میخواست بخندی اما با تو دهنی محکمم خفه ات میکردم...همون روزایی که وقتی مامان پیشنهاد بیرون رفتن و مهمونی میداد و تو از خوشحالی جیغ میکشیدی اما من با داد هام بهت میفهموندم که فقط خفه شی و بمیری...همون وقتایی که لایق بدبختی میدونستمت...کم کم خنده یادت رفت...جست و خیز و بپر بپر و قهقه هات تموم شد دیگه کوچولوی خوشگل و مهربون من نبودی که باهات خوش میگذروندم...دیگه نبودی قهر کرده بودی و من داغون تر از هر وقتی سکوت کثیفم رو ادامه میدادم...صبا توی سرویس و مریم و فاطمه توی مدرسه مدام گیر میدادن بهم...برنامه های متعددی که میریختن و منی که همه رو به هم میزدم و نمیرفتم...و تویی که روز به روز گوشه گیر تر می شدی...یادته!؟وقتی مریم گیر داده بود که مرگم چیه وقتی جیغ زدم تنهام بذار و خواستم برم...وقتی که مچ دستم رو گرفت و استین مانتوم بالا رفت و خط های روی دستم رو دید!؟سیلی اش در عین یواش بودن سوزوند...بدجور سوزوند اما به موقع بود...بعد مدت ها بغضی شکست و اشکایی که فرو ریختن...اما بازم سکوت کثیف ادامه داشت...خواستی خوشحالی کنی بابت دوستای خوبت اما بازم با سیلی من اروم نشستی،زخمی تر از هر وقت دیگه...اون روزایی که حتی اطرافیانم ازم خسته بودن تو که دیگه جای خود داشتی...دقیقا یادم نیست کی کمبودت رو حس کردم...کی فهمیدم یه مرده متحرکم که فقط دارم اکسیژن حروم میکنم...نمیدونم چه وقت بود که یهویی دیدمت...بدن کوچیک و نحیفت پر از زخم و کبودی،اطرافت رو خون گرفته بود...موهای خرمایی رنگ بلندت حالا کدر و توی هم گره خورده بود...چشم های براق و همیشه خندونت نیمه باز از درد و لب های خشک و ترک خورده ات کبود تر از هر وقتی توی ذهن میزد...خبری از اون اتاق اشرافی و پر از عروسکت نبود...زیر سرت به جای نازبالشت های سفید سنگ سرد زمین بود...داشتی نفس های اخر رو میکشیدی...باورم نمیشد این من بودم که این بلا رو سر دختر کوچولوی خودم اورده بودم...باورش به شدت سخت بود...دستم رو جلوی دهانم گذاشتم تا خفه کنم هق هق هایی که  مدتها بود خفه شده بودن...نفس کشیدن سخت بود برام...توی سرم صدایی جیغ میزد همه اش تقصیر خودم بود...اروم فاصله بینمون رو توی اون اتاق نیمه تاریک و لجن گرفته با قدم های کوتاه و پا کشون پر کردم و کنارت نشستم...چمباتمه زدم بالای سرت و فقط اشک ریختم...نمیدونم چقد چقدر و چند روز...وقتی به خودم اومدم که اتاق به حالت اولیه برگشته بود و تمام کثیفی ها و لجن ها پاک شده بودن...حالا میفهمیدم این همون اتاقه قدیمی ولی پر از کثیفیه...خودم با افکارم به لجن کشیده بودمش...اتاق کم کم دوباره سفید میشد...چراغ ها کم کم روشن میشدن...پرده ها کنار رفته میرفتن و افتاب خیره کننده اتاق رو دلربا تر از قبل کرده بود...نگاهم رو دوباره به جسم بی جونت انداختم...اروم دستم رو روی صورت کبودت که رد خون روش خشک شده بود کشیدم...از درد صورتت رو جمع کردی.اتاق رو به قصد پیدا کردن پماد و چسب زخم و باند ترک کردم...با یه جعبه پر از باند و یه تشت اب تمیز برگشتم...اروم اروم دونه به دونه زخم هات رو شستم و پانسمان کردم و چسب زدم...ازم میترسیدی و حرف نمیزدی...فقط از درد لب هات رو گاز میگرفتی تا صدای ناله هات شنیده نشه...وقتی مطمن شدم از پانسمان کل زخم هات حالا وقت عوض کردن لباس های کهنه و سیاهت با لباس های نو و رنگارنگ بود...مثل قدیم موهات رو برات عروسکی بستم و صورت پر از کبودیت رو ناز کردم...اشک هات فرو ریخت و هر قطره اش مثل خاری بود که توی قلبم فرو میرفت...ترجیح میدادم توی سکوت،بی توجیح اضافه،اشک هات رو پاک کنم.دلم میخواست دوباره همون دوستای خوب هم بشیم که همه جا خوش میگذروندیم...حتما باید خسته میبودی...دستت رو گرفتم و کمکت کردم بلند شی...بدن درناکت خشک شده بود و ناله هات بیشتر خوردم میکرد...به سمت تختت هدایتت کردم و اروم روی مبل کنار تختت نشستم تا خوابت ببره...با صدای ضعیف و توام از دردت ازم خواستی برات لالایی بخونم...کمی بهت خیره شدم و کم کم زمزمه ام رو شروع کردم...صدای گرفته از بغض و لرزشی که ناشی از هق هق های مخفیانه ام بود:

-سرده نگات سرده،درده تو صدات درده،میلغزن اشکا از چشای تو،میترسم از عمق صدای تو

هیچی نیست تو دختر کوچولوی منی هیچی نیست تو دختر کوچولوی منی،منی خود منی

تاریکتر میشه انقدر گریه میکنی،بیمار میشم من اگه دستامو ول کنی

اروم تر میشی اگه باورم کنی میمیرم برات وقتی خودتو خوشگل میکنی

هیچی نیست تو دختر کوچولوی منی هیچی نیست تو دختر کوچولوی منی،منی خود منی


نمیدونم چقدر گذشت...چند روز بالای سرت بودم؟...چند روز با اشکام زخم هات رو شستم؟...فقط میدونم که خوب شدی...عین قدیما نشدی اما سعی میکردی عین قدیما رفتار کنی و این چقدر برای من ارزشمند بود...حالا دیگه یاد گرفته بودم تو بدترین شرایط هم مواظبت باشم...بهت ارزش بدم...برات وقت بذارم...و حالا چقدر احساس میکنم زندگی برای هردومون شیرین تره...دختر کوچولوی من:)

امیدوارم روزی برسه که از ته دلت بتونی منو ببخشی:)


پ.ن:کاش همه ما بتونیم یه وقتی از زندگیمون رو برای کودکی که درونمون تشنه محبته بذاریم...منتظر کسی نباشیم که بهمون محبت کنه...خودمون محبت رو شروع کنیم...تزریقش کنیم به روحمون...روح ما نیاز داره که خودش به خودش محبت کنه...زندگیتون پر از محبت و شادی:)

۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

قلبت را بگذار و برو

قلبت را بگذار و برو





در خونه رو با دست کلید پر از کلیدم باز میکنم.عروسک بزرگی که بهش اویزونه میخنده اما برعکس همیشه با دیدنش جواب خنده اش رو نمیدم.تاریکی خونه بهم دهن کجی میکنه.سکوتش به صورتم سیلی میزنه.گوش هام سوت میکشن از این همه سکوت عذاب اور خونه که طبق معمول داد میزنه تو تنهایی.پا کشون راهرو ال مانند خونه رو میگذرونم.حس میکنم اکسیژن برای نفس کشیدن کمه...موقع تنفس نفس هام صداداره اما هرچی بیشتر تلاش میکنم ریه ام رو پر از هوا کنم کمتر موفق میشم.انتهای راهرو به در اتاقم میرسم.وارد میشم.شالم رو که دور گردنمه با عصبانیت چنگ میزنم و از روی گردنم کنارش میزنم.اکسیژن کمه...خیلی کم...سرم نبض میزنه...شال رو روی تخت پرت میکنم.تم قرمز اتاقم مثل همیشه شادی اور نیست فقط خشمم رو زیاد میکنه.دکمه های مانتوم رو با خشونت باز میکنم...حین باز کردن دکمه ها با دست دیگه ام کش موهام رو با عصبانیت میکشم.موهای کمی تا قسمتی بُلَند شده ام روی صورتم پخش میشه و عصبی ترم میکنه.سرم همچنان نبض میزنه.مانتوم رو کنار شالم روی تختم میندازم.هوای خونه به شدت گرمه و کلافه ترم میکنه.از اتاق خارج میشم و به طرف حمام میرم.کلافه با لباس زیر دوش می ایستم و اب داغ رو باز میکنم.گرمای بدنم شدید تر میشه و نفس کشیدن سخت تر.حمام رو بخار میگیره.پوست بدنم از شدت داغی گزگز میکنه.حس خفگی مانع بیشتر موندنم زیر اب داغ میشه پس اب رو میبندم و به طور ناگهانی اب یخ رو باز میکنم.نفسم قطع میشه.چند ثانیه ای نفس کشیدن یادم میره و به دنبالش نفس عمیقی تمام اکسیژن حمام رو وارد ریه ام میکنه.یاد استخر میوفتم.وقتایی که میرفتیم سونا به دنبالش شیرجه ای توی حوضچه اب یخ.چقدر مامان جیغ میزد که سکته میکنی با این کار اما این شوک رو دوست داشتم.قهقه زدم.بلندِ بلند...نمیدونستم به چی میخندم فقط میدونستم که باید بخندم.نگاهم روی دیوار کوب هایی که دیوار حمام رو پوشونده بود میچرخید.یه روزی خودم با عشق انتخابشون کرده بودم...حلقه های مشکی و زرد و نارنجی با ستاره های براق نقره ای توی زمینه سفید شلوغ و شادش کرده بود.اسم حموم رو گذاشته بودم دیسکو بس که دیواراش براق و شاد بود.اما الان حتی اونم شادم نمیکرد.قهقه ام به همون ناگهانی که شروع شد قطع شد.یه بغض شدید توی گلوم داشت خفه ام میکرد.یه بغض کهنه که به گلوم نیش میزد.چشمام داشت خیس میشد اما صدایی توی سرم جیغ میکشید گریه نکن...ضعیف نباش...نفس های عمیقی که درد داشت چون راه گلو بسته بود.هنوز زیر اب یخ بودم اما داشتم اتیش میگرفتم.دلم میخواست جیغ بکشم.از ته ته ته دلم جیغ بکشم.انقدری که حنجره ام رو به مرز نابودی بره.اما بازم امکان پذیر نبود.بدن مچاله شده ام زیر دوش رو صاف کردم.اب رو بستم و همونجور خیس از درحموم بیرون اومدم.سرامیک های کف راهرو خیس خیس شده بود اما برام مهم نبود.اروم برگشتم سمت اتاقم.گرما کلافه ام کرده بود.نمیدونستم چه اتفاقی افتاده فقط میدونستم که دارم اتیش میگیرم.پنجره های اتاقم رو با خشونت باز کردم.باد سرد به صورتم سیلی زد و تازه یکم از التهابم کم شد.تازه مغز داغ کرده ام تجزیه کرد اتفاقات رو.حالا کم کم داشتم یخ میزدم.اتاقم عین یخچال شده بود.پرده های اتاق میرقصیدن.قلبم روی هزار تا میزد.کلافه مشتم رو روی قلبم کوبیدم.یه صدایی توی مغزم دستور میداد:
-این قلب لعنتی رو درش بیار..درش بیار...تیشش بزن...از بین ببرش
قلبم بیشتر خودش رو به قفسه سینه ام میکوبید انگار اونم میخواست بیرون بپره.نفسم باز دوباره داشت بند میومد...قلبم درد میکرد...خیلی درد میکرد...دردی که هر لحظه شدتش بیشتر میشد...نمیدونم چی شد مالین تمام این قضایا سوزشی که خیلی ناگهانی به وجود اومد و به دنبالش قلبی که حالا کف دستم داشت اخرین ضربان هاش رو میزد...بی جون و اهسته...خبری از تپش های تند و بیتابش نبود...از گوشه و کنارش خون چکه میکرد...خون سیاه...نگاهم رو به اینه دوختم...چشمای قهوه ای که حالا یخ زده بود...و جسد بی جونی که تکیه بر دیوار زده بود و بهت زده به قلب توی دستش خیره شده بود.با صورت سفید و لب های کبود و زمینی که خون الود بود.





۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

آغاز ماجرا

با نام و یاد خدا فعالیت این صفحه رو آغاز میکنیم.

اینجا اختصاص داره به نوشته های من...شاید نویسنده قدری نباشم اما سعی میکنم بهتر از هربار باشم.

ممنون میشم وقتی مینویسم نظرات قشنگتون رو ببینم تا اشکالات کارم رو متوجه بشم.

پیشنهادات و انتقادات سازنده توی این وب ازاده.

با تشکر از کسانی که دنبال میکنن منو.

دختر باران:)
۸ نظر ۶ موافق ۰ مخالف
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان