بچه که بودم فکر میکردم مادر بودن که کاری نداره...تازه آسونم هست!مدام باید بگی این کارو بکن اون کارو نکن...
داداشم که به دنیا اومد و کمی بزرگ شد وقتش شده بود تا تابستونا به جای مهدکودک رفتن با من توی خونه تنها باشه...مجبور بودم صبح ها از روی تختم بلند شم و برم روی تخت اون بخوابم مبادا بیدار بشه و توی تاریکی بترسه...مجبور بودم راس ساعت نه صبح علی رغم اینکه شبش تا نیمه های صبح مشغول مطالعه بودم بیدار بشم چون امیر بیدار میشد و میخواست تلویزیون ببینه و من مجبور بودم پیشش باشم تا نترسه...مجبور بودم راس ساعت نهارش رو گرم کنم و قاشق قاشق دهنش بذارم تا بخوره مبادا که غذا نخورده خوابش ببره...
وقتی این کارا رو که یک هزارم وظیفه مادرا بود انجام میدادم پی بردم که مادری سخته اما نه به اون سختی که خیلی ها میگن.
تا اینکه لیدا به دنیا اومد...حالا من یه دختر١٤ساله بودم که مجبور بودم لیدا رو توی نوزادی هم نگه دارم...روزایی بود که مجبور بودم بیدار شم و براش شیری که مامان توی یخچال میگذاشت رو گرم کنم و بهش بدم بخوره تا بعد شاید اگر گریه نکرد بتونم به ادامه خوابم برسم...روزایی که دلم میخواست خیلی کارا رو بکنم ولی لیدا این اجازه رو نمیداد تا به تفریحاتم برسم چون مجبور بودم مراقبش باشم...خیلی وقتا وقتی کتاب دستم میدید میومد خودشو توی اغوشم گلوله میکرد تا مانع خوندنم بشه و ازم میخواست باهاش بازی کنم...وقتی بزرگتر شد و مدرسه رفت فهمیدم به ازای هر روزی که خونه رو ترک میکنه تا وقتی که برگرده من از نگرانی دیوونه میشم...روزایی رو دیدم که مجبور بودم از خوابم بزنم تا وسایلی که جا گذاشته رو ببرم براش تا مبادا معلم ها دعواش کنن.
با وجود تمام این اتفاقا که فقط برای یک تایم مشخص بود تا مامان از سر کار برگرده با خودم میگفتم خب حالا وظیفه ی یه مادر همینه دیگه...اره باشه سخته ولی بازم نه خیلی.
همه این افکار توی ذهنم تلو تلو میخورد تا پارسال که مامان بر اثر یه اتفاق دستش شکست و مجبور شد پین بذاره و دوماه تمام توی گچ باشه...حالا انقدر درد داشت که حتی به زور میتونست لیوان چای خودش رو بخوره چه برسه به کارهای خونه.
با بابا و امیر و لیدا وظایف رو تقسیم میکردیم که کی خونه رو جارو بزنه و کی ظرف بشوره و کی تمیز کنه و کی اشپزی کنه اما بازم میون این همههه کار و وظیفه ته شب به خیلی از کارا نمیرسیدیم و خسته و کوفته روی تخت بیهوش میشدیم.
تازه اونجا بود که نقش یه مادر...یه زن خونه...یه فرشته به تمام معنا رو درک کردم.
اینکه ما چهارنفر با وجود تقسیم بندی به هیچ کدوم از کارا درست و منظم نمیرسیدیم اما مامان با وجود شاغل بودنش به تمام اون ها می رسید...حتی بین این همه کار مراقب ماها بود...به حرفامون گوش میداد...مشکلی داشتیم راهنمایی میکرد...کاری داشتیم انجام میداد.
تازه اونجا بود که فهمیدم مادری وظیفه نیست فقط و فقط عشقه...سخت و طاقت فرسا...پیر کننده در عین جوان کننده...و اونجا بود که تصمیم گرفتم گاهی به افتخار این عشق،این فرشته اسمونی دستش رو ببوسم و ازش به خاطر تماااااااام زحماتی که میکشه تشکر بکنم...بهش بگم که عاشقانه دوستش دارم و دلم میخواد همیشه خنده رو روی لب هاش ببینم.
دلم میخواست به مناسبت روز مادر یه تشکر خیلی ویژه ازش بکنم اما خب کاری از دستم بر نمیاد جز بوسه ای به روی دست های پر از محبتش^^