طبق معمول همیشه برای دور همی این بار دعوت شدیم خونه ی یکی از افرادی که توی اکیپمون بودن و خونه اشون خونه باغ بود...قرار بود صبح حرکت کنیم که به موقع برسیم چون تا خود بوشهر یه دو ساعتی فاصله داشت.
اون روز تعداد ما خیلی زیاد بود و توی یه ماشین جا نمیشدیم چون اقاجون و مامانجونم بودن...منم زنگ زده بودم به سحر تا بیاد باهامون بریم...این شد که مامان به من و سحر گفت که با ماشین همکارش بریم که من عاشق خانمشون بودم بس که عشق بود...باردار بود و من بیشتر از خودشون ذوق داشتم نینیشون رو ببینم بس که این این خانم خوشگل بود.
کل مسیر رو انقدر خندیده بودیم که دل درد گرفته بودیم.
اما وقتی رسیدیم...همه پیاده شده بودن و بازار سلام و ماچ و بوسه گرم بود...منتظر بودم تا طبق معمول ساناز و ارتام بدو بدو با جیغ بیان سمتم و بغلم کنن تا کلی ببوسمشون. بس که دل تنگشون بودم.ولی هرچی سر چرخوندم ندیدمشون...مامان و باباش بودن اما به شدت دمغ و بی حوصله.اروم گوشه کنارا رو گشتم تا ساناز رو پیدا کردم.برعکس همیشه که شلوغ میکرد و با دیدن لیدا دوتایی کل اونجا رو روی سر میذاشتن حالا نشسته بود یه گوشه خلوت و با ناراحتی خیره به زمین توی فکر بود.اروم نشستم کنارش و صداش زدم.ترسید.برگشت سمتم و با لبخند مصنوعی گفت:
-سلام الهام خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم:خوبم تو کجایی نیستی!؟لیدا داره دنبالت میگرده.
بازم بی رمغ لبخندی زد و گفت:
-حالا میرم پیشش
بعد خواست بلند شه که دستش رو کشیدم و نشوندمش روی پام
با یه لبخند اروم اروم نوازشش کردم و ازش خواستم علت ناراحتیش رو بگه.مدام سر باز میزد و دلش نمیخواست حرف بزنه اما خب دلم نمیخواست اینجا ناراحت بشینه به جای اینکه بره بازی و باغ رو روی سرش بذاره.
نمیدونم چقدر گذشت اما بالاخره یه صدای زمزمه واری از دهنش خارج شد:
-مامان و بابا خیلی با هم دعوا میکنن
اهی کشیدم از بی فکری مادر و پدرش.اروم سرش رو به سمت خودم چرخوندم و گفتم:
-گوش کن ساناز...دعوای بزرگترا به تو ربطی نداره.اونا گاهی مجبورن با هم دعوا کنن.حیف نیست این سالای قشنگت رو با ناراحتی از یه همچین مسئله پیش پا افتاده ای خراب کنی!؟الان بازی نکنی و نخندی چون این اتفاق افتاده!؟هروقت این اتفاق افتاد تو بی اهمیت باش.به تو ربطی نداره که اونا گاهی نمیتونن همدیگه رو درک کنن
تو باید بچگی کنی شادی کنی بخندی.مگه نه!؟
لبخندی زد و سری به نشونه تایید تکون داد.
خودمم میدونستم حرفام حرف مفته اما میخواستم یادش بدم یه سیستم دفاعی برای خودش بسازه تا اذیت نشه.کمی قلقلکش دادم و وقتی مطمن شدم سر حال اومده بلندش کردم تا بره به سمت لیدا و باهاش بازی کنه.به دنبال اون رفتم پی ارتام.حدسم درست بود.اونم بداخلاق و کسل شده بود که خب طبیعی بود.درسته سنش از ساناز کمتر بود اما دعوا رو درک میکرد.اروم رفتم سمتش و انقدر بوسیدمش و باهاش بازی کردم و قلقلکش دادم تا اونم شارژ شد به سمت بقیه رفت تا اون روزش رو به قشنگی سپری کنه.
وقتی کارم تموم شد با لذت نشستم یه گوشه روی زمین خاکی و به بازیشون نگاه کردم که چطور دنبال هم میدویدن و جیغ میکشیدن.با خودم فکر کردم که اخه بزرگترا کی میخوان یاد بگیرن مسائل خودشون رو باید با خودشون حل بکنن!؟کی میخوان یاد بگیرن که دعوا جلوی بچه هاشون مخصوصا که سنشون کمتر از ده سال هست فقط برای اونا استرس میاره و بی اعتمادی.مدام باید استرس داشته باشن.الرژی به صدای بلند و خیلی چیزای دیگه.کاش یاد میگرفتن دعواهاشون فقط بین خودشون دوتا باید باشه.نه اینکه بچه هاشون ببینن.نه اینکه توی به جمع که میرن مدام با تحقیر کردن و ضایع کردن همدیگه و بی تفاوتی به هم به همه نشون بدن که دعوا کردن.این کار فقط احترام اون ها رو پیش بقیه کم میکنه.کاش میشد هر زوجی این مسائل پایه ای رو یاد میگرفت تا مشکلی برای زندگیش پیش نیاد.بچه ها گناه دارن.دلشون از دعوای پدر و مادر به درد میاد.
خدا میدونه که چقدر اون روز از پدر و مادر ارتام و ساناز کینه به دل گرفتم و ارزششون برام پایین اومد.شاید به من ربطی هم نداشته باشه.اما شاید نوشتن راجبش چند نفری رو از گمراهی در بیاره.توی روانشناسی کودک دقیقا به این اشاره شده که توی دعواهای والدین بچه ها بیشترین ضربه رو میخورن و استرس و خیلی مشکلات دیگه در بزرگسالی به سراغشون میاد حتی ممکنه پرخاشجو بشن.یکم...فقط یکم به بچه ها...به ارزش و احترام خودتون توی جمع اهمیت بدین.
مرسی که وقت گذاشتین و خوندین:)
ممنون میشم با نظراتتون و انتقاداتتون نسبت به نوشته ام از اشتباهاتم با خبرم کنین:)