راستش دقیقا نمیدونم کی گمت کردم...شاید دقیقا همون وقتی که توی اون کوچه قدیمی بعد از ده سال قدم زدم...همون شب بارونی که پاهام سست شد و وسط کوچه روی دوتا زانوهام خوردم زمین...دقیقا همون شبی که اشکام روون شد و ذهنم پر از خاطره ی کثیف...همون شبی که خاله ام فک کرد اشکم به خاطر زانوهای زخمی ام هست و من میدونستم که اون زخم رو اصلا حس هم نکردم...بارون میومد و همه ی شهر سیاهپوش عزای یه مرد پاک بودن...توی ماشین هدفون به گوش خیره شده بودم به مردمی که بعضی خالصانه و بعضی با ریا و دروغ داشتن عزاداری میکردن...شاید اون روز استارت نابود شدنت بود...همون شبی که تا خود صبح با زبونم زخمیت کردم...با فحش ها و ناسزاها و هق هق های خفه شده تو بالشت...همون وقتی که یهویی سکوت کردم...تو خونه...تو مدرسه...سر کلاس بدمینتون...همون وقتی که دلت میخواست بخندی اما با تو دهنی محکمم خفه ات میکردم...همون روزایی که وقتی مامان پیشنهاد بیرون رفتن و مهمونی میداد و تو از خوشحالی جیغ میکشیدی اما من با داد هام بهت میفهموندم که فقط خفه شی و بمیری...همون وقتایی که لایق بدبختی میدونستمت...کم کم خنده یادت رفت...جست و خیز و بپر بپر و قهقه هات تموم شد دیگه کوچولوی خوشگل و مهربون من نبودی که باهات خوش میگذروندم...دیگه نبودی قهر کرده بودی و من داغون تر از هر وقتی سکوت کثیفم رو ادامه میدادم...صبا توی سرویس و مریم و فاطمه توی مدرسه مدام گیر میدادن بهم...برنامه های متعددی که میریختن و منی که همه رو به هم میزدم و نمیرفتم...و تویی که روز به روز گوشه گیر تر می شدی...یادته!؟وقتی مریم گیر داده بود که مرگم چیه وقتی جیغ زدم تنهام بذار و خواستم برم...وقتی که مچ دستم رو گرفت و استین مانتوم بالا رفت و خط های روی دستم رو دید!؟سیلی اش در عین یواش بودن سوزوند...بدجور سوزوند اما به موقع بود...بعد مدت ها بغضی شکست و اشکایی که فرو ریختن...اما بازم سکوت کثیف ادامه داشت...خواستی خوشحالی کنی بابت دوستای خوبت اما بازم با سیلی من اروم نشستی،زخمی تر از هر وقت دیگه...اون روزایی که حتی اطرافیانم ازم خسته بودن تو که دیگه جای خود داشتی...دقیقا یادم نیست کی کمبودت رو حس کردم...کی فهمیدم یه مرده متحرکم که فقط دارم اکسیژن حروم میکنم...نمیدونم چه وقت بود که یهویی دیدمت...بدن کوچیک و نحیفت پر از زخم و کبودی،اطرافت رو خون گرفته بود...موهای خرمایی رنگ بلندت حالا کدر و توی هم گره خورده بود...چشم های براق و همیشه خندونت نیمه باز از درد و لب های خشک و ترک خورده ات کبود تر از هر وقتی توی ذهن میزد...خبری از اون اتاق اشرافی و پر از عروسکت نبود...زیر سرت به جای نازبالشت های سفید سنگ سرد زمین بود...داشتی نفس های اخر رو میکشیدی...باورم نمیشد این من بودم که این بلا رو سر دختر کوچولوی خودم اورده بودم...باورش به شدت سخت بود...دستم رو جلوی دهانم گذاشتم تا خفه کنم هق هق هایی که مدتها بود خفه شده بودن...نفس کشیدن سخت بود برام...توی سرم صدایی جیغ میزد همه اش تقصیر خودم بود...اروم فاصله بینمون رو توی اون اتاق نیمه تاریک و لجن گرفته با قدم های کوتاه و پا کشون پر کردم و کنارت نشستم...چمباتمه زدم بالای سرت و فقط اشک ریختم...نمیدونم چقد چقدر و چند روز...وقتی به خودم اومدم که اتاق به حالت اولیه برگشته بود و تمام کثیفی ها و لجن ها پاک شده بودن...حالا میفهمیدم این همون اتاقه قدیمی ولی پر از کثیفیه...خودم با افکارم به لجن کشیده بودمش...اتاق کم کم دوباره سفید میشد...چراغ ها کم کم روشن میشدن...پرده ها کنار رفته میرفتن و افتاب خیره کننده اتاق رو دلربا تر از قبل کرده بود...نگاهم رو دوباره به جسم بی جونت انداختم...اروم دستم رو روی صورت کبودت که رد خون روش خشک شده بود کشیدم...از درد صورتت رو جمع کردی.اتاق رو به قصد پیدا کردن پماد و چسب زخم و باند ترک کردم...با یه جعبه پر از باند و یه تشت اب تمیز برگشتم...اروم اروم دونه به دونه زخم هات رو شستم و پانسمان کردم و چسب زدم...ازم میترسیدی و حرف نمیزدی...فقط از درد لب هات رو گاز میگرفتی تا صدای ناله هات شنیده نشه...وقتی مطمن شدم از پانسمان کل زخم هات حالا وقت عوض کردن لباس های کهنه و سیاهت با لباس های نو و رنگارنگ بود...مثل قدیم موهات رو برات عروسکی بستم و صورت پر از کبودیت رو ناز کردم...اشک هات فرو ریخت و هر قطره اش مثل خاری بود که توی قلبم فرو میرفت...ترجیح میدادم توی سکوت،بی توجیح اضافه،اشک هات رو پاک کنم.دلم میخواست دوباره همون دوستای خوب هم بشیم که همه جا خوش میگذروندیم...حتما باید خسته میبودی...دستت رو گرفتم و کمکت کردم بلند شی...بدن درناکت خشک شده بود و ناله هات بیشتر خوردم میکرد...به سمت تختت هدایتت کردم و اروم روی مبل کنار تختت نشستم تا خوابت ببره...با صدای ضعیف و توام از دردت ازم خواستی برات لالایی بخونم...کمی بهت خیره شدم و کم کم زمزمه ام رو شروع کردم...صدای گرفته از بغض و لرزشی که ناشی از هق هق های مخفیانه ام بود:
-سرده نگات سرده،درده تو صدات درده،میلغزن اشکا از چشای تو،میترسم از عمق صدای تو
هیچی نیست تو دختر کوچولوی منی هیچی نیست تو دختر کوچولوی منی،منی خود منی
تاریکتر میشه انقدر گریه میکنی،بیمار میشم من اگه دستامو ول کنی
اروم تر میشی اگه باورم کنی میمیرم برات وقتی خودتو خوشگل میکنی
هیچی نیست تو دختر کوچولوی منی هیچی نیست تو دختر کوچولوی منی،منی خود منی
نمیدونم چقدر گذشت...چند روز بالای سرت بودم؟...چند روز با اشکام زخم هات رو شستم؟...فقط میدونم که خوب شدی...عین قدیما نشدی اما سعی میکردی عین قدیما رفتار کنی و این چقدر برای من ارزشمند بود...حالا دیگه یاد گرفته بودم تو بدترین شرایط هم مواظبت باشم...بهت ارزش بدم...برات وقت بذارم...و حالا چقدر احساس میکنم زندگی برای هردومون شیرین تره...دختر کوچولوی من:)
امیدوارم روزی برسه که از ته دلت بتونی منو ببخشی:)
پ.ن:کاش همه ما بتونیم یه وقتی از زندگیمون رو برای کودکی که درونمون تشنه محبته بذاریم...منتظر کسی نباشیم که بهمون محبت کنه...خودمون محبت رو شروع کنیم...تزریقش کنیم به روحمون...روح ما نیاز داره که خودش به خودش محبت کنه...زندگیتون پر از محبت و شادی:)