راستش رو بخواین اولین روز ٢١ سالگیم رو نمیدونم چطوری سپری کردم.
اولین روز دانشگاهم مصادف با روز تولدم شد و من بدون لحظه ای خواب از هشت صبح بیرون از خونه در حال دویدن بودم تا همین الان.
استرس هام رو پشت تلفن تند و بی وقفه به پرتو گفتم و اون راهنماییم کرد و تشکر ازش که باعث شد سوتی ندم روز اولی.
تولدم رو با اهنگ ١٧ اوریل و نهار خوشمزه ای که خودم خودم رو مهمون کرده بودم و از شب قبل اماده اش کرده بودم جشن گرفتم.
چرا ١٧سالگی!؟اوریل به قشنگی تمام ١٧سالگی رو توصیف کرده و من هنوزم با گوش دادن بهش میشم همون دخترک بی دغدغه ی ١٧ساله که بدون دل مشغولی زندگی شیرینم رو سپری میکردم.
حالا؟دهه سوم زندگی من شروع شده و من حس میکنم زندگی روال جدی تری به خودش گرفته.حالا دیگه دختر بی خیال قدیم نیستم.حالا برای ذره ذره ی وقتم اهمیت قائلم.حالا دیگه اطرافیانم رو با دقت بیشتری انتخاب میکنم.دیگه زیاد حوصله بیرون رفتن ندارم و ترجیح ام خونه است توی گوشه دنج خودم با یه لیوان شکلات داغ و کتاب هایی که منو با تجربه های بی شماری اشنا میکنه.
حالا دیگه دنیام بزرگ تر،تجربه ها بیشتر، تصمیم گیری ها جدی تر و ریسک ها بیشتر شده و من باید با سنجیدن تمام جوانب انتخابم رو بکنم.
مصرانه معتقدم منهای درونیاتم هنوز همون دختری ام که دلش میخواد توی خیابون قهقه های از ته دل بزنه و وقتی جدول گوشه خیابون رو میبینه دلش ضعف میره براش.مصرانه تر در برابر اصرار ها و تلاش های مادرش مبنی بر خانم شدنش مقاومت میکنه و سعی میکنه همون روحیه سرخوش همیشگیش رو حفظ کنه و بچه بمونه برای تمام تجربه های شیرینش و بزرگ بشه برای اتفاقات بزرگتری که توی راهش داره.
همچنان شونه هاشو بندازه بالا و بگه مهم نیست و همچنان قدم هاشو استوار برداره و بگه مهمه.
تولد بیست و یک سالگی من با بوسه صبح مامان و شوخی های بابا و تبریک های بی پایان و قشنگ دوستان شروع شد و منو شارژ تر از همیشه کرد.❤️
اخرشبم یه مهمونی کوچیک خانوادگی.مرسی بابت همه چی🙏🏻