صدای ارامش بخش داریوش کل فضای اتاق رو پر کرده.
بدون در زدن میاد توی اتاق و منو چمباتمه زده کنج اتاق بین کتابخونه و میز مطالعه پیدا میکنه.حقیقتا چشم تیزی میخواد توی اون تاریکی منو دیدن اونم تو کور ترین فضای ممکن نسبت به در ورودی.
بدون اینکه چراغ رو روشن کنه میپرسه:
-از کی تا حالا داریوش؟؟
سکوتم هم سکوت میکنه.
نه اینکه نخواد حرف بزنه هااا،نه،فقط بغض داره خفه اش میکنه.
با خودم فکر میکنم چرا!؟جدا از کی داریوش!؟شاید از همون وقتی که اتفاقی نوشته ای رو خوندم.نوشته ای که نویسنده اش غم از دست دادن دوستش رو به تصویر کشیده بود.همونجایی که چند بیت از یک شعر رو توی نوشته اش اورده بود.
همون وقتی که به عادت قدیمی که شعر های نوشته ها رو جایی جمع میکردم که اخر سر راجبشون سرچ کنم.چی شد که از اون شعر اشتباها رسیدم به چکاوک!؟
همون شعری که داریوش زیباترین التماس ممکن رو میکنه:
-گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
چی شد که این اهنگ هزاران هزار بار پلی شد و بعدش کشیده شد به اهنگای دیگه!؟
من همون الهامم!؟همون الهامی که از داریوش متنفر بود!؟
کی اینقدر عوض شدم!؟
گاهی وقتا از روند تکاملی خودم وحشت میکنم.
این روند واقعا ترسناکه:)
پ.ن:دلم برای نوشتن تنگ شده:)اما نوشتن برام سخت شده:)