پنجشنبه ۲۸ تیر ۹۷
ساعت ده شب خورد و خسته رسیدم خونه میبینم مهمون داریم.سلام میکنم و میرم وسایلم رو بذارم توی اتاقم که یهویی مامانم میگه:
-الهام فردا به خواهر دوستم از طرف تو قول دادم بری کمکش برای راه اندازی نمایشگاهش:/
من:/
مامانم:دی
خواهر دوست مامانم:))))))
چه وضعشه!؟؟؟
میگم فردا کلاس زبان جبرانی دارم
میگه میدونم بابا واسه همین گفتم صبح میری:/
حالا درسته ته دلم داره قنج میره که تجربه خفن کسب میکنم و کلی بهم خوش میگذره ولی باید کلاس کارم رو حفظ کنم و بگم ینی من عصبانی ام که شماها بدون اجازه من برام برنامه ریختین.نه!؟
و اینگونه بود که فردا باید هیجانات اسبی من رو در رابطه با این قضایا گوش بسپارید که خب البته اگه خوش بگذره و هیجان داشته باشه.