روزی از دوستی پرسیدم:
-حالتان چطور است!؟
پاسخش بسیار عجیب بود:
-اگر مردی را که چند سالیست شب ها با طناب دار وسط اتاقم ظاهر میشود را نادیده بگیریم حال من خوب است.
ان شب به فکر فرو رفتم از شنیدن این پاسخ.برایم ناملموس بود.
اما دیشب،در اتاق خودم،دخترکی نحیف و ژنده پوش را دیدم که زیر پنجره ی اتاقم روی زمین چمباتمه زده بود.چشم های تهی از احساسش را توی چشمانم قفل کرده بود و به دستش اشاره میکرد.توی دستش کاتر کاردستی هایم بود.صورتی و ابی.چند سالی بود کاری به کارش نداشتم.وقت درست کردن کاردستی های همیشگی را نداشتم.اما دیشب دخترک مدام اشاره میکرد و کاتر را نشانم میداد.
راستش را بخواهید وسوسه شده بودم.مسخ شده از تختم پایین امدم.سرمای کف پارکت حسابی به بدنم نفوذ کرده بود.ارام به سمتش رفتم.با لبخند تیغ را به دستم داد.خندیدم.تیغ را روی دستم گذاشتم.پرتاب شدم به دوران کودکی.روی تخت دخترک پنج ساله ای را میدیدم که دلش میخواست ببیند توی بدنش چه خبر است.قیچی میزش را برداشته بود و روی تخت دراز کشیده بود تا شکمش را قیچی کند و بفهمد توی شکمش چه چیز هایی هست.اما لحظه ای دست نگه داشت.ترسید که وقتی شکمش را باز کرد چطور ان را چسب بزند.چسبش تمام شده بود پس ان اتفاق را به روز دیگری موکول کرده بود.
حالا انگار وقتش بود.این بار میخواستم ببینم درون رگ هایم چه خبر است.دیگر کنجکاوی بچگانه نبود.خستگی مفرط بود.از همه چیز و همه چیز و همه چیز.
لحظه ای به خودم امدم.دخترک تیغ به دست نبود.من بودم و تیغ در دست و اینه ای که ناگهان این صحنه را سیلی وارانه توی صورتم کوبید.کاتر را روی زمین انداختم و به قاب عکس خانوادگی روی عسلی ام خیره شدم.بغض گلویم را گرفت.من دخترک های توی داستان هایم نبودم.داستان زندگی من عین دخترک های بی یاور داستان هایم نبود.ته قصه من اینطور تمام نمیشد.
به جهنم که کابوس هایم مرا از پا در اورده.
به جهنم که خواب شبانه برایم ارزویی بیش نیست.
به جهنم که نه اینده ی مشخصی دارم و نه حال لذت بخشی.
به جهنم که از درون در حال فروپاشی ام.
به جهنم که مدام در حال فرار از ادم های اطرافم هستم تا اسیبی بهشان نزنم.
به جهنم که قلب خورد شده ام دیگر نمیزند.
من باید بمانم و تحمل کنم.این زندگی شاید اتفاقات قشنگی نداشته باشد.اما هنوز هم میشود شاد بود.با راه رفتن روی جدول.با تاب سواری های شبانه.با کز کردن گوشه ی دنج اتاق و کتاب خواندن.با دیدن فیلم های طنز.با بحث های اجتماعی با پدر.با خنده ها و همراهی های مادر.با اواز خواندن های روزانه.
هندزفری ام را توی گوشم می چپانم و اهنگ این روزهایم را پلی میکنم:
-چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیره گریه مگه کاری میشه کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
هرچی دریا رو زمین داره خدا
با تمومه ابرای آسمونا
کاشکی میداد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
قصه گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیشکی مث من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمام اشکشو کم میاره
خورشیده روشن ما رو دزدیدن
زیره اون ابرای سنگین کشیدن
همه جا رنگه سیاهه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
سرنوشت چشاش کوره نمیبینه
زخم خنجرش میمونه تو سینه
لب بسته سینهء غرق به خون
قصهء موندن آدم همینه
اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد