انگار همین دیروز بود...وقتی نشسته بودم روی مبل و تو ازم میخواستی که برات توضیح بدم چی اذیتم میکنه.داد میزدی...التماس میکردی...خواهش میکردی که حرف بزنم...برات بگم شاید بتونی ارومم کنی اما من با چشم های سرد و بی روح خیره بهت توی فشار بودم.فشار نگه داشتن چهره ام به همین نحو و نشکستن بغضی که لحظه به لحظه داشت بزرگ تر و خفه کننده تر میشد.اون روز حرفی نزدم...سری تکون دادی و با عصبانیت از خونه بیرون زدی.چند دقیقه بعدش پروفایلت شد یه نوشته راجب اینکه یه وقتایی ادما حس میکنن با نگفتن حرفاشون به دوستانشون اونا رو از ناراحتی نجات میدن ولی نمیدونن که فقط این حس رو میدن که هنوز به دوستشون اعتماد ندارن.
خواستم برات توضیح بدم بهت اعتماد دارم ولی بازم هر حرفی گفتنی نیست اما تو گوش نکردی.دوستیمون پاشیده شد.گفتی تو به من اعتماد نداری و منم اینطوری نمیتونم ادامه بدم.با لبخندم بدرقه ات کردم.اینطوری برای خودت بهتر بود.حالا اما،احساس دلتنگی روز به روز شدیدتر میشه اما دیگه دیره برای داشتنت:)
کاش میفهمیدی که بعضی دردا هیچوقت خوب نمیشن حتی با حرف زدن:)