راستش رو بخواین یه یک هفته ای بود به شدت بی حس و حال بودم...مدام حس میکردم یه چیزی رو گم کردم...یه فقدانی حس میکردم...نبود یه چیزی داشت بدجور ازارم میداد که نمیدونستم چیه...کلافه دور خودم میچرخیدم و میچرخیدم و هیچی به هیچی.
امروز ولی خیلی اتفاقی وقتی داشتم از سر بی حوصلگی با در کابینت های نارنجی اشپزخونه ور میرفتم چشمم به پاکت ابی ماکارونی افتاد که نصفه یه گوشه ای نشسته بود و دلبری میکرد.با دیدنش چنان ذوق زده شدم که تندی یه قابلمه کوچیک که مخصوص خودمه رو گذاشتم رو گاز و ماکارونی رو ریختم توش تا بپزه.از اونور با شوق فراوون پیازا و سیرها و گوجه ها رو روی تخته تق تق تق ریز کردم و از صدایی که بر اثر حرکت سریع چاقو رو تخته به وجود اومده بود حسابی عشق کردم...کم چیزی که نبود که...تقریبا چند وقتی بود که خودم مستقل اشپزی نکرده بودم...خلاصه که سس پاستامم درست کردم و ریختم روش و با پنیر موتزارلای فراوون گذاشتمش توی فر...وقتی که پخت با بوی عطرش چنان مست شدم که فهمیدم چیزی که گم کرده بودم همین بود...همین لذت اشپزی رو...همین با عشق غذا درست کردن.
خلاصه که حسابی سرحال و شاداب شدم.با خودم فکر کردم چطور یه سری از ادم ها از خوشی ها و هدف هاشون دل میبرن؟؟چطور با حسرت و این حس گم شدگی کنار میان و به زندگیشون ادامه میدن؟؟
متوجه شدم من ادمی نیستم که قید علایقم رو بزنم...منوجه شدم ادما با هدفاشون خوشن و زنده هستن...حالا میفهمم زندگی چطوری راه درست زندگی کردن رو نشون میده