شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
راستش رو بخواین داشتم توی وب قبلیم چرخی میزدم که با دیدن این نوشته ام دلم خواست اینجا هم به اشتراکش بذارم.
شروع ایده با ال عزیز بود که میتونین اینجا بخونین
بعد از اون اندروی عزیز با همین ایده نوشت و بعدترش هم من دلم خواست به شکل چالش گونه ادامه اش بدم.دوست داشتین شما هم میتونین ادامه اش بدین:)
قلبم بیشتر خودش رو به قفسه سینه ام میکوبید انگار اونم میخواست بیرون بپره.نفسم باز دوباره داشت بند میومد...قلبم درد میکرد...خیلی درد میکرد...دردی که هر لحظه شدتش بیشتر میشد...نمیدونم چی شد مالین تمام این قضایا سوزشی که خیلی ناگهانی به وجود اومد و به دنبالش قلبی که حالا کف دستم داشت اخرین ضربان هاش رو میزد...بی جون و اهسته...خبری از تپش های تند و بیتابش نبود...از گوشه و کنارش خون چکه میکرد...خون سیاه...نگاهم رو به اینه دوختم...چشمای قهوه ای که حالا یخ زده بود...و جسد بی جونی که تکیه بر دیوار زده بود و بهت زده به قلب توی دستش خیره شده بود.با صورت سفید و لب های کبود و زمینی که خون الود بود.