برنامه ریزی پسا کنکور

امروز رفتم سر کلاس اسکیت لیدا.داشتم با مامان راجب کلاس اسکیتی که خودم میرفتم صحبت میکردم که مربی لیدا پرسید قبلا کلاس میرفتی!؟

بهش گفتم:

-پنج سالم بود میرفتم.حرکتا رو یادم نمیاد زیاد ولی تا خود دوم دبیرستان اسکیت سواری معمولی رو شبا میرفتم.

بهم گفت:

-چرا تابستون دوباره نمیای بشی کمک مربی هم کمک من باشی هم من یادت بدم حرکتا رو!؟

-اخه من زیاد یادم نمیاد.

-ایرادی نداره حرکتای پا رو که بلدی!؟

-اره تقریبا بلدم.

خب تا اونا رو باهاشون کار کنی من حرکتا رو کمکت میکنم.

سری تکون دادم و گفتم:

-راستش رو بخواین باید ببینم تابستون چطوریا پیش میره و برنامه هام چیه و اینکه اسکیت قبلیم دیگه عمرش رو کرده و باید جدید بخرم.

-رو پیشنهادم فکر کن.خیلی خوبه.

لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.مامان گفت:

-ایده خوبیه ها.

نیشم رو باز کردم:

-کی بریم اسکیت بخریم!؟

خندید و گفت:

-تابستون همه کار میخوای بکنی...وقتم میکنی!؟

با انگشت شمردم:

-باشگاه

بدمینتون

موسیقی

طراحی

اسکیت

زبان

گواهینامه

شنا

دیدن فیلم های عقب افتاده

خوندن کتابام

و خیلی چیزایی که حضور ذهن نداشتم:/

مامان گفت:

-وقت میکنی!؟

مگه دست خودمه!؟فشرده اش میکنم😂

عای عم سو بیزی:دی

همش سی و چند روز دیگه مونده:)

۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

کاش...

انگار همین دیروز بود...وقتی نشسته بودم روی مبل و تو ازم میخواستی که برات توضیح بدم چی اذیتم میکنه.داد میزدی...التماس میکردی...خواهش میکردی که حرف بزنم...برات بگم شاید بتونی ارومم کنی اما من با چشم های سرد و بی روح خیره بهت توی فشار بودم.فشار نگه داشتن چهره ام به همین نحو و نشکستن بغضی که لحظه به لحظه داشت بزرگ تر و خفه کننده تر میشد.اون روز حرفی نزدم...سری تکون دادی و با عصبانیت از خونه بیرون زدی.چند دقیقه بعدش پروفایلت شد یه نوشته راجب اینکه یه وقتایی ادما حس میکنن با نگفتن حرفاشون به دوستانشون اونا رو از ناراحتی نجات میدن ولی نمیدونن که فقط این حس رو میدن که هنوز به دوستشون اعتماد ندارن.

خواستم برات توضیح بدم بهت اعتماد دارم ولی بازم هر حرفی گفتنی نیست اما تو گوش نکردی.دوستیمون پاشیده شد.گفتی تو به من اعتماد نداری و منم اینطوری نمیتونم ادامه بدم.با لبخندم بدرقه ات کردم.اینطوری برای خودت بهتر بود.حالا اما،احساس دلتنگی روز به روز شدیدتر میشه اما دیگه دیره برای داشتنت:)

کاش میفهمیدی که بعضی دردا هیچوقت خوب نمیشن حتی با حرف زدن:)


۸ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

هجرت

بی تو باید بی تو باید

تانفس دارم ببارم

من برای گریه کردن

شونه هاتو کم می یارم


چشم تو با هق هق من

با شکستن آشنا نیست

این شکستن بی صدا بود

هر صدایی که صدا نیست


ای رفیق ناخوشی ها

این خوشی باید بمیره

جز تو همراهی ندارم

تا شب از من پس بگیره

با تو بدرود ای مسافر

هجرت تو بی خطر باد:)



هجرت-گوگوش

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

واقعا چرا!؟

اقا پسر عزیزی که امروز متوجه شدم از سوراخ خیلی باریک روی در مشترک کتابخونه میای قسمت دخترا رو دید میزنی،ازت یه سوال دارم:

-ما اونجا حق نداریم مانتوهامون رو در بیاریم و ازادانه درس بخونیم.خیلی ماها تابوشکنی میکنیم شال هامون رو درمیاریم.سوالم اینه که واقعا دیدن موهای ما خیلی بهت حس خوبی میده!؟اونم موهایی که با گیره پشت سر کاملا جمع شده!؟چه حسی جدی بهت دست میده که با اون مشقت سعی میکنی ببینی!؟به ولله چیزی نیست برادرم...فقط موعه...روی سر خودتم هست.میتونی یه اینه بگیری دستت خودتو توش نگاه کنی.دیدنش اسون ترم هست تا اون سوراخ یک میلی متری:/

واقعا نمیتونم درک کنم

به تایمی میرفتم کتابخونه دانشگاه برای مدرسه.از اونجا میدیدم با وجود حراست پسرا از درز در اونجا کامل نگاه میکردن.خب اونجا اوکی قبوله ما لباسامون ازاد بود با تاپ و اینا درس میخوندیم ولی اینجا اخه!؟:/اینجا که لباسامون کامله که:/

جنس شما مریض های داغون باعث میشه ماها حتی توی جمع های زنونه هم حس خوبی نداشته باشیم.احساس امنیت نکنیم و مجبور باشیم لباسامون رو کامل بپوشیم.یکم درک داشته باشین حداقل توی قسمت های زنونه شعور به خرج بدین.

واقعا برام سواله.دنبال چی هستن!؟اصلا گیریم یه دختری رو با تاپ دیدین...اصلا با شلوارک دیدین...بعدش چی میشه!؟خیلی حس خوبی بهتون دست میده!؟چرا!؟به چه علت؟چرا انقدر باید مریض رفتار کنین!؟

بهمون میگن خودتون رو بپوشونین که مرد به گناه نیوفته بعد ما با قبول این قضیه سرتون منت میذاریم بازم شماها تو اینجور مواقع دست بردار نیستین!؟نمیخواین یکم مبارزه با نفس رو یاد بگیرین!؟اتو جمع زنونه هم حجاب کنیم مبادا کسی داره یواشکی نگاه میکنه و به گناه میوفته!؟

چرا نمیتونم امثال شما مریض ها رو درک کنم!؟حالمو به هم میزنین و من هر روز بیشتر از قبل از دختر بودن خودم حالم به هم میخوره.

بیاین رعایت حال هم رو بکنیم.

من پوششم برام مهمه نه برای اینکه مرد به گناه نیوفته.من پوشش میذارم چون میخوام بگم من کالا نیستم نیاز به جلب توجه ندارم و فراتر از بدنم من یه مغز دارم.شعور دارم و حرفی برای گفتن حتی.بیاین حد خودتون رو رعایت کنین.منو بیش از این از جنسیتم زده نکنین.دیگه داره حالم از این رفتارای احمقانه به هم میخوره.

همین.فقط کاش میتونستم اینو برسونم به دست امثال اینجور ادما.



پ.ن:ببخشید بابت متنم...منظورم به همه نیست.نیتم به قصد کسانی هست که این رفتار زشت رو دارن:/

۱۹ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

اگاهی دادن به کودکان

رفته بودم توی اشپزخونه تا برای خودم اب طالبی درست کنم.لیدا جلوی تلویزیون داشت برنامه کودک نگاه میکرد.صدای تلویزیون یهویی منو متوجه خودش کرد.برگشتم سمتش و با دقت نگاه کردم.یه انیمیشن بود راجب اگاهی دادن به کودکان برای اینکه اگر کسی از غریبه تا اشنا خواست اذیتشون کنه یا ازارشون بده بدونن که در وهله ی اول نباید اجازه بدن و اگر اتفاقی هم خدایی ناکرده افتاد بدونن که مقصر نیستن و باید به والدینشون بگن که چه اتفاقی افتاده.

به نظرم واقعا انیمیشن جالبی بود و خیلی خوشحال شدم که لیدا با دقت اونو گوش داد.

برنامه داشتم بعد کنکور حتما یه کتاب راجب این موضوع بگیرم و با کمی مطالعه خودم قضیه رو براش بگم تا اگاهی لازم رو داشته باشه.بالاخره ادم نمیتونه بچه ها رو توی خونه حبس کنه و اجازه نده از ترس بعضی مسائل از خونه بیرون نرن و بازی نکنن.اما خب با اگاهی دادن میتونه تا حد ممکن از این اتفاق جلوگیری کنه. باید اینم بدونیم که اگاهی دادن به بچه ها با بزرگسالان فرق دارن و باید متوجه این فرق ها بود و طوری براشون توضیح داد که نترسن و قوی باشن.بدونن که میتونن قهرمان زندگی خودشون باشن.به نظرم این انیمیشن واقعا جالب بود و در اسرع وقت به طور کامل برای لیدا توضیحش میدم تا دقیقا بدونه در مواجه با مسائل چطور باید رفتار بکنه.امیدوارم یه روزی برسه که  دیگه از این قبیل اتفاقای بد توی زندگی ها نیوفته و بچه ها بتونن بدون فشارهای روانی حاصل از این جور اتفاقا با روح و روان سالم رشد کنن و به زندگی قشنگشون ادامه بدن:)

نظر شما چیه!؟با اگاهی دادن به بچه ها موافق هستین!؟

۹ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

این داستان:امیر افتخار میدهد

بی حوصله خونه رو متر میکردم و گاهی یه اه سوزناکم میزدم تنگش تا یکی دلش برام بسوزه اما کو توجه!؟

کم کم متوجه شدم باید خودم دست به کار بشم.

کم کم از فکر پلید توی ذهنم شونه های خمیده ام صاف شد و یه لبخند مکارانه روی لبم نقش بست.

ساعت روی دیوار اتاق٩/٥شب رو نشون میداد.

اروم رفتم سمت اتاق امیر.طبق عادت بی مهابا در رو باز کردم و جیغ کشون صداش زدم:

-امییییییییر

ده متر پرید توی هوا و من ریسه رفتم از خنده.

عصبانی و بی حوصله با یه طناب توی دستش مستاصل وسط اتاقش ایستاده بود.زیر لب غرید:

-سکته ام دادی خب...بله!؟

به عادت همیشگیم برای وقتایی که میخواستم خودم رو لوس کنم دستام رو پشت سرم توی هم گره کردم یکم بدنم رو تکون تکون دادم.صدام رو نازک کردم و لحنم رو کشیدم:

-امیر جوووووونممممم

دست به سینه صاف وایساد:

-کارتو بگو

روی نوک انگشتام ایستادم تا هم قدش بشم اما زهی خیال باطل.گفتم:

-منو میبری پاررررک!؟

خیلی پوکر فیسانه نگاهم کرد:

-خب خودت برو دیگه مثل هرشب

گارد بدنم رو عوض کردم و براق شدم توی صورتش:

-میخوام با تو برم امشب...تنهایی کیف نمیده که

یکم فکر کرد و گفت:

باید طناب امشبم رو بزنم برای مسابقات اماده بشم.نمیتونم.

-خب تو بیا اونجا طناب بزن من یکم تاب سواری کنم.تو رو خدا تو رو خداااااا...

سرش رو تکون داد و گفت حاضر شو...چیکارت کنم...به بچه که نه نمیگن

عصبانی شدم.اومدم بپرم روی سرش یه دل سیر بزنمش که از زیر دستم در رفت و گفت:

-یالا من حاضرم لباس بپوش زود بیا

چشم غره ای بهش رفتم و زیر لب فحش کشش کردم

لباسام رو دو دقیقه ای پوشیدم و ژاکتم رو روی لباسم تنم کردم...شالم رو دور گردنم انداختم و کلاه ژاکتم رو روی موهام کشیدم.

کفشای ال استارمم سریع پوشیدم و سریع پریدم توی حیاط.

امیر با دیدنم جلو جلو راه افتاد...سریع دویدم سمتش گوشش رو گرفتم و گفتم:

-فک کردی از دست من میتونی در بری!؟هان!؟هان!؟قک نکن قدت دراز شده بزرگ شدی هااااا ابجی بزرگه منم فقط من فهمیدی!؟

بعدم گوشش رو ول کردم یه زبون براش در اوردم و دویدم...اونم فقط به خل بازیام میخندید...

خلاصه قدم زنان خودمون رو به پارک رسوندیم و من رفتم سراغ تاب و امیرم شروع کرد به طناب زدن

از اونجایی که دیر وقت بود و حسابی سرد هم بود مگس پر نمیزد و منم راحت به عادت همیشگی کلاه ژاکتم رو برداشتم تا یکم به کله ام باد بخوره...همینجوری داشتم تاب میخوردم و برای خودم اهنگ زمزمه میکردم که امیر متوجه من شد...

با حرص گفت:

-شالت رو بپوش

اخم کردم:

-نمیخوام کسی نیست بعدشم ایرادی نداره به تو هم ربطی نداره

برای خالی نبودن عریضه زبونمم براش در اوردم

دست از طناب زدن کشید و اومد سمتم...منم طی یه حرکت فرز از روی تاب که سرعتشم زیاد بود پریدم تا از دستش در برم...بماند مه نزدیک بود با مغز برم تو زمین و خدا رحم کرد الان سالمم دارم نقل خاطرات میکنم اما خب اینا مهم نبود اون لحظه فقط دلم میخواست یکم سر به سر امیر بذارم...کم کم عین بچگی هامون شد تبدیل به یه گرگم به هوای هیجان انگیز...اون میومد سمتم من جیغ میزدم در میرفتم اونم هی حرص میخورد:

-بچه که نیستی خب اون کلاه مسخره رو بذار روی سرت

منم فقط نوچ نوچ میکردم و ابرو مینداختم بالا اونم حرص میخورد....منم عشق میکردم...

خلاصه یکم که گذشت بالاخره اقا مارو گرفت و کلاهم رو کشید روی سرم و گفت طناب زدن نخواستم بیا بریم خونه...نفس نفس زنان بریده گفتم:

-تو...روحت...کسی که...نبود خب...چرا جو میگیرتت...فک کردی سیبلت در اومده خیلی مردی!؟

جواب داد:

-نه خیرم ولی تا با منی مسئولیتت با منه منم خوشم نمیاد همینجوری بی روسری بشینی روی تاب...ملتفت شدی!؟

لب ور چیدم:

-دفه بعدی با بابا میام

-کار خوبی میکنی چون دیگه منو بزنی هم باهات نمیام

قدمم رو اروم کردم و پشت سرش راه افتادم...دستام رو توی جیب ژاکتم کردم که متوجه یه عالم ادامس خرسی شدم...نیشم باز شد...سه تاش رو پشت سر هم انداختم تو دهنم و هی ملچ مولوچ جویدمشون...امیرم بیخیال جلو تر از من حرکت میکرد و عین خیالشم نبود...منم هندزفریم رو توی گوشم کردم و اهنگ break the hours وانتونز رو گذاشتم.

همینجوری داشتم اهنگم رو گوش میدادم و ادامسم رو باد میکردم و اینجوری از خالی بودن خیابونا استفاده میکردم که ورس مورد علاقه ام شروع شد... سریع با یه حرکت پریدم جلوی امیر و دستامم عین رپرا تکون دادم و با وجود ادامس غول غولکی توی دهنم خوندم:

-تنم یه کلاهو یه ست

تو راه میری بغلم با حسو حالو‌ ژستت

کنار هم شدیم شبیه یه دلارو یه سنت

میبینم تورو یه دنیا و یه دنیارو مثه‌ست


از حرکت ناگهانیم خنده اش گرفت ولی خودش رو گرفت و گفت:

-خب بعدش...ادامه بده

نیشم رو باز کردم:

-نه دیه بقیه اش به درد تو نمیخوره که...همین یه کارم مونده

شروع کرد به خندیدن و به راهش ادامه داد منم همینجوری جلوش عقب عقبکی راه میرفتم و برای خودم ادامه رپم رو میخوندم و یه وقتایی هم یه حرکت ریز گردن میومدم:

-سردته؟ بندازم سوئیشرت رو دوشت

امیر یهویی سرش رو اورد بالا و گفت:

-اخه این هیکل سردش میشه!؟

اهنگ رو استپ کردم و گفتم:

-چیکار تو دارم اخه دارم اهنگ میخونم بعدشم لباسای من اندازه تو میشه اخه!؟

بعدشم یه پشت چشم نازک کردم و ادامه اهنگم رو پلی کردم.


یا بریم خونه روز کنار شومینه غروب شه

یا بمونیم تا که بخورن گره شالا بهم

یه کوچولو حرف موند گذاشتم بهت حالا بگم

وقتشه که دیگه دو خط بزنیم

از تنو بدن وجودت مخدرمی

واست پیدا نمی‌شه یه لغت یه معنی‌

دنیارو دزدیدمو تو تفنگ ِ منی‌

این مدلی‌ هرجا نیست

تو دیکشنریم که بریم فونتیک نداریم

اینا که نمیفهمنمون تو عشق‌و یاد بگیر من بهت نمره میدم هانی‌

زندگی‌ خنده دارو کول ما کمدیناشیم

نور زیاده خورشیدو یه خورده میدم پایین

ساعتو می‌شکونیم شب فیست شه پرتره‌ی نقاشی‌

ما یاد گرفتیم راه حل مشکله هم باشیم


اهنگم تموم شد خواستم بزنم بعدی که دستم رو گرفت کشوندم کنار خودش:

-تو نمیتونی صاف راه بری!؟این ادا و اطوارا چیه اخه!؟چرا لوس میکنی خودتو امشب!؟

دستم رو از دستش کشیدم بیرون و حرصی گفتم:

-عه چته عین بابا بزرگا شدی ولم کن خب دلم میخواد عجبااااا...زن تو قراره از دستت چی بکشه!؟

دستش رو از دور مچم باز کرد و گفت:

-بار اخرمه با تو اومدم بیرون...خیلی جلفی 

اخمام رو کشیدم توی هم:

-کسی نیست تو خیابون

-حالا چون کسی نیست پاشو برقص پس

خندیدم و گفتم:

-اه امیر چقدر جلفی تو اخه ادم تو خیابون خلوت میرقصه!؟باید تو خیابون شلوغ رقصید که همه رو به هیجان بیاره دیوونه

استینم رو کشید و خیلی اروم هلم داد توی حیاط:

-بیا برو دختر دق دادی امشب منو...این دمپایی چیه کردی تو دهنت هی تق تق میترکونیش اخه حالم رو به هم زدی.

سریع دویدم سمت خونه و توی راه داد زدم:

-دلم میخواد خیلی هم خوبه قسم میخورم خودتم برای امتحانش له له میزنی فقط حس میکنی مرد شدی افت کلاس داره برات...خوش گذشت عشقم بای بای فعلا

بعدشم بدو بدو پریدم داخل خونه و با کفش پریدم تو اتاق تا دستش بهم نرسه به جیغ و داد های مادر گرامی هم که میگفت گند زدی به خونه ام هیچ توجهی نکردم

فقط به شدت حرص دادن امیر سرحالم اورده بود و کیف کرده بودم

مریضم نیستم فقط نمیدونم چرا خوشم میاد رو اعصابش یورتمه برم

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

توی قاب خیس این پنجره ها عکسی از جمعه ی غمگین میبینم

ایا الان نباید توی اتاق اصلیم باشم و در حالی که توی استریو اهنگ جمعه ی فرهاد رو پلی میکنم،صداش رو زیاد کنم و برم توی بالکن روی صندلی گهواره ایم بشینم و قهوه بخورم!؟بعدشم هی زمزمه کنم:

-داره از ابر سیاه خون میچکه

جمعه ها خون جای بارون میچکه

بعدم هی به اسمون پرستاره و عاری از هرگونه الودگی خیره بشم!؟

اما واقعیت اینه که الان توی اتاق فعلیم نشستم و کتاب مبتکران شیمی هم جلومه و گوشی به دست کنار کتاب اه میکشم و بدتر استرس میگیرم اما تلاشی هم برای حل مسائلش نمیکنم😂😂😂

ینی زندگی در ان واحد که میتونه شیرین باشه نیست و همینجوری فعلا تلخه:)


۸ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

اهنگ جدید ملکه

ای داد بر من😍😍😍

خسته و کوفته وارد رادیو جوان بشی ببینی ملکه اهنگ جدید داده:)))


اخه این حجم از علاقه ای که من بهت دارم رو هیچکس نداره که ملکه:))))


عجب جایی به داد من رسیدی

تا من دنیا رو زیباتر ببینم

تا من اونقدر بخوام زنده بمونم

باهات رویام رو تا اخر ببینم

عجب جایی به داد من رسیدى

تا من دنیا رو تنهایی نگردم

تو تنها ادمی هستی که هیچوقت

باهاش احساس تنهایی نکردم


اسم اهنگ:عجب جایی

خواننده:گوگوش


پ.ن:صبا صبا بیا انقدر بهت گفتم بالاخره یه جایی از حسم برات مینویسم ملکه زودتر از من اقدام کرد:دی

ولی قول میدم بنویسم:)هروقت توانش رو یافتم:)


+بشنوید.


۱۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اندر احوالات یک فمینیسم ضد مرد:)

یادمه که یه تایمی تو مدرسه بین بچه های زبانسرا اسم یه استاد ورد زبون بود که قد بلندی داشت و به خاطر اینکه لهجه امریکایی حرف میزد لقب voa رو گرفته بود.بچه ها مدام میگفتن که به خاطر قدش سعی در تخریب دخترا داره و وقتی میری ازش سوالی بپرسی یا حرفی بزنی میگه من گردنم درد میگیره همش باید سرم پایین باشه و شما چرا انقدر قدتون کوتاهه و ...

خلاصه که به من خیلی بر خورده بود با اینکه اصلا ندیده بودمش و باهاش کلاس نداشتم دلم میخواست حسابی بترکونمش به خاطر همین پس از تلاش و کوشش های فراوان متوجه شدم که یکی از تایم های کلاسیش به کلاس من میخوره و میتونم ببینمش.بنابراین بدون اینکه به کسی بگم اون روز رو یه کفش پاشنه دار پدر مادر دار که واقعا راه رفتن باهاش خودکشی محض بود و یه ١٥سانتی به قدم اضافه میکرد رو پوشیدم.اول بابا رو صدا زدم.وقتی اومد خودم رو باهاش چک کردم و دیدم که تقریبا هم قدش شدم لبخند پیروزمندانه ای زدم و رفتم.توی سالن اصلی وقتی داشتم با منشی حرف میزدم از در وارد شد و کنارم ایستاد تا از منشی سوالی بپرسه که متوجه من شد.از اونجایی که شلوارم دمپا بود و قدش هم بلند بود زیاد مشخص نبود که پاشنه ام زیادی بلنده.کمی خیره شد که برگشتم با حقارت تمام نگاهش کردم و با یه لبخند از منشی تشکر کردم و وارد کلاسم شدم.

روز بعدش وقتی داشتم با ذوق از این کار خفنم برای ال و چند نفری از گروه ضربت تعریف میکردم همه از خنده روده بر شده بودن و منم با افتخار میگفتم:

-میخواست دخترا رو تحقیر نکنه.انگار حالا دراز و دیلاق بودن نکته خیلی مهمیه:/

خلاصه که بعدها فهمیدم دیگه قدش رو به رخ نمیکشه واین باعث خوشنودی من بود:)

هیچوقت و هیچوقت یه فمینیسم رو برنتابونید که اگه برتابید دودمان مردهایی که سعی در برتر بودن میکنن رو به باد میده:)))))

۱۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

در ادامه ی ماجراهای تولد

امروز تولد دوست لیدا بود و من قرار بود بعد از تموم شدن جشن برم دنبالش.از اونجایی که دوستش دورگه هست و مادرش روس هست من داشتم فکر میکردم الان که درو باز کرد من باید با فضاحت تمام روسی دست و پا شکسته ای که از قدیم یادم مونده رو صحبت کنم یا شانسم میگه و پدرش درو باز میکنه که در باز شد و یه خانم قد بلندِ بلوند چشم ابی درو باز کرد.خواستم به روسی بگم سلام که هول شدم و دقیقا عین همیشه تو مواقع حساس خیلی ناخوداگاه به فارسی گفتم:

-سلام

لبخندی زد و به فارسی بدون لهجه زیادی گفت:

-سلاااام خوبی!؟

متعجب ازش خواستم لیدا رو صدا بزنه و بعدش متعجب تر دیدم که باز با فارسی گفت:

-لیدا کجایی!؟اومدن دنبالت

و من متعجب تر شدم.از منم فارسی رو راحت تر و بدون لهجه تر حرف میزد😂😂

خلاصه که خیلی هنگ کردم😂


دیروزم که تولد لیدا بود همین دوستش اومده بود.برای اولین بار دیدم امیر رفت سمت یه دختر بچه و کلی باهاش بازی کرد.بعدشم بردش تو اتاقش و وسایلاش رو بهش نشون میداد.وقتی رفتم تو اتاق دیدم کنار میز امیر وایسادن و امیر داره براش از ماهی که خریده و توی تنگه حرف میزنه دیانا هم با ذوق گوش میده ازش سوال میپرسه.منم با ذوق به امیر گفتم:

-یه خواهشی بکنم ازت!؟

گفت:

-بگو

گفتم:

-میشه وقتی خواستی ازدواج کنی زن روس بگیری!؟دلم میخواد برادر زاده ام همینقدر بلوندو سفید و خوشگل باشه😂😂😂

یکم پوکر فیس نگاهم کرد و رفت😂

اخرشم نفهمیدم مگه پیشنهادم چش بود!؟😂


پ.ن:عیدتون مبارک:)

۸ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان