من باب گریه ی دخترها

شنیدین میگن دخترا وقتی گریه میکنن خوشگلتر میشن!؟
واقعا نمیدونم این جمله رو اولین بار چه کسی گفته و به دنبالش چند نفر پشت سر هم بدون فکر این جمله رو بازگو کردن اما میدونم که هیچ دختری بعد از چهارساعت گریه ی پیاپی در حالی که چشماش ریز ریز شده و یه دنیا پف کرده و مردمک چشمش توی یه دریای خون شناوره و وقتی که بینی اش قدر بینی بالوتلی ورم کرده و کبودی های روش ناشی از پاک کردن بیش از حدش با دستمال و جفت واشر های شل شده اش و لب هایی که کبود شده و بزرگتر از حد معمول نشون میده چه جذابیت خاصی داره که مد نظر باشه اما میدونم که با این جمله اصلا اصلا نمیتونین فکر یه دختر رو از موضوع مهمی که داره براش گریه میکنه به سمت خوشگلی سوق بدین.اون لحظه خود شما هم از دیدن اون قیافه خوف میکنین چه برسه به بقیه.


دارم فکر میکنم برای امشب که مهمون داریم ایا این شاخصه هایی که گفتم از بین میره یا قراره توی اتاق خودمو حبس کنم.جدای این مسئله و انگیزه کافی رو برای تموم کردن نوشته ای که خیلی وقت بود نصفه بدون ویرایش مونده بود رو پیدا کردم...باشد که اعصابم رو اروم بکنه.
همچنین امروز کشف کردم من وقتی گریه میکنم ذائقه چشاییم از بین میره.امروز بعد از اینکه حسابی نشستم و برای مامانم گریه کردم و اونم با حوصله گوش کرد به حرفام یه قهوه دم کردم تا بلکه تلخیش مثل همیشه تلخی زندگیم رو از بین ببره و سردردمم خوب کنه اما اصلا نتونستم طعمش رو احساس کنم.


خودم معتقدم ادم فقط با مامانش اروم میشه.امروز بعد از چندین ماه توی خودم ریختن کاملا منفجر شدم و متلاشی شده روی مبل حسابی اشک ریختم و هزیون گفتم.مامانمم با صبر و حوصله به تک تک حرفام گوش داد و حسابی با حرفاش ارومم کرد.حالا!؟حسابی که نه اما خیلی خیلی اروم تر از اول صبحمم.
۱۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

سالی که نکوست از بهارش پیداست

در راستای اینکه دیشب از شدت خستگی مفرط اصلا یادم نمیاد کی و چه ساعتی و چگونه به خواب رفتم باید عرض کنم که صبح با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم.چشم بندم رو از روی چشمم برداشتم و هشت لایه پتوی روی خودم رو کنار زدم تا یکم هوای سرد اتاق،خواب رو از سرم بپرونه.برق اتاقم روشن کردم.یه ده دقیقه ای که گذشت دستم رو بردم زیر بالشت تا کش موی کذایی صورتی رنگم رو پیدا کنم و این موهای مسخره ای که به شدت بلندی اش روی اعصابمه رو ببندم که دیدم نیست.یکی از ترس های من همیشه گم کردن کش مو هست.خلاصه با یه وحشتی چرخیدم و هی بالشت ها رو بالا پایین کردم تا کش مو رو پیدا کنم که به طرز فاجعه باری از تخت قل خوردم محکم افتادم زمین.اونم نه روی زمین صاف.دقیقا کمرم از چهارناحیه له شد که خب اسباب له شدنش هم چهار دمبل کنار تخت بود که دیشب لیدا گذاشته بودشون اینجا وگرنه من خیلی وقته که از این ها استفاده نمیکنم.خلاصه که اگه فکر کردین منظورم اینه که صبحم بد شروع شده باید بگم که خیر انقدر به وضع خودم توی اینه ی تقریبا قدی میز ارایشم خندیدم که حد نداره.حتی با وجود تیر کشیدن کمرم:)

خلاصه که صبح شادی داشتم و بس بسیار دردناک.

اخه هی میگم برای من تخت دو نفره بگیرین میگن نه:/خب ادم جا نداره یکم رو تخت تکون بخوره که.

دیگه اینکه تف به کسی که موقع طراحی وسایل اتاقش ایده داد ارتفاع تخت رو بلند تر از حد معمول بگیرن:/همچنین تف بر نجاری که بهش گفتم تختم رو١٢٠سانت بگیر و اون٩٠سانت گرفت:/

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

چالش:چند چیز عجیب من

خب برسیم به چالش چند نکته عجیب راجب من:

١.من برنج و سالاد و گوجه کباب شده رو به صورت یه غذای مستقل توی منوی غذاییم دارم و بابتش کلی مسخره میشم:)تازه به فست فود و کباب هم ترجیح میدمش:)

٢.همیشه اولین لیوان چای قوری باید برای من باشه و چایی به شدت کمرنگ وگرنه اصلا نمیخورم.

٣.وقتی حوصله ام سر میره و با خانواده یا دوستان میرم بیرون برای تفریح باید حتما حتما یه چیزی بخرم و بخورم وگرنه اصلا بهم خوش نمیگذره:)))))

٤.وقتی میریم برای تفریح بیرون یا تعدادمون باید خیلی شلوغ باشه یا خودم تنها باشم با سه چهار نفر بهم خوش نمیگذره:))))

٥.من بلدم فسنجون درست کنم ولی نیمرو و املت بلد نیستم:)))

٦.من یه رمان دارم مینویسم که پنج ساله ادامه داره و هیچوقت تموم نمیشه:)

٧.سال اول راهنمایی یه کاموا و یه جفت میله بافتنی خریدم اما با اون کاموا هزار مدل شالگردن بافتم و شکافتم اخرشم هیچی نشده و همچنان کاموا هستش و گوشه خونه اس:)

٨.توی هر فصلی خونه باید فریزر باشه و من برم زیر پتو به طور کامل تا زندگی بهم مزه بده.

٩.خونه باید توی تاریکی محض باشه و چشم هیچ کجا رو نبینه تا خوابم ببره:)

١٠.بارون که میباره من حتما باید زیر بارون باشم.چندباری مامان درو روم قفل کرده که نرم و سرما نخورم اما من هر سری از پنجره فرار میکنم:))))))بدون چتر و لباس بارونی:)))))

١١.همیشه وقتی شادم خل خلی ترین اهنگا رو گوش میدم.مثلا اهنگ اخه من مرض دارم اشکین یا اسمت چی چیه ارش...یا کج کلاه خان گوگوش...باهاشم خیلی حال میکنم:))))

١٢.من خورشت رو از ظرف اَلک رد میکنم و فقط اب خالصش رو روی برنجم میریزم در صورت اجبار میخورم:)

مرسی از اقای هاتف که این چالش رو برگزار کردن

اگر میخواین راجب این چالش بیشتر بدونین برین اینجا.

۱۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

در ادامه سالم خوری هفتگی

امروز در تمام مدتی که بیرون بودم مطمئن بودم که وقتی رسیدم خونه مامان حتما یا پیتزا درست میکنه یا لازانیا یا هرچیزی غیر از سالم خوری:/

همینم شد و شام لازانیا بود:/

ایا سوالتون اینه که خوردی یا نه!؟باید به خدمتتون عرض کنم از انسانی که کل روزش رو هویج خورده بود انتظار داشتین نخوره!؟ننگ بر این علاقه معنوی بین من و پنیر پیتزا:)

خلاصه که تا نه شب از خودم و اراده ام راضی بودم اما بعدش نه:/

مطمئنم یه حسی میگه که فردا هم با بابا میبرنمون نوتلا بار یا ایس سوخاری یا حاجی بابا:/

به نظرم بهشون اعلام کنم غلط کردم و به سبک زندگی قدیمی ام عمل میکنم شیک تر باشه😂😂لااقل هروقت التماس کردم برام چیپس بخرین نتیجه اش میشه مضر بودن چیپس و خوب نیست و نخور و اینا😂😂


۱۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

یک هفته زندگی سالم

در راستای تولد لیدا که قراره هفته دیگه گرفته بشه و مامان تازه به من گفته:/حالا مجبورم یه هفته هرگونه چیپس و پفک و تنقلات و پنیر پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده رو حذف کرده و به جاش تا میتونم هویج و سیب زمینی اب پز و قارچ اب پز و کدوی خام و خلاصه به هرگونه گیاهخواری و خام گیاه خواری  روی بیارم تا برای هفته دیگه بتونم درست و حسابی لباس مد نظرم رو بپوشم:/

تف به این کنکور که ادم رو از هرگونه فعالیت انسانی باز میداره:/

حتی بدمینتونم پنج ماهه نرفتم...چه وضعشه این زندگی!؟

خداحافظ تنقلات شبانه و زیر پتویی:/سلام ٧٠٠طناب شبانه:/

از همین الان میدونم که باید هر روز به خودم بگم خدا قوت پهلوان خسته نباشی دلاور:/

خب مثلا از یه ماه پیش میگفتن قصد برگزاری تولدش رو دارن اتفاقی میوفتاد!؟منم انقدر فشرده نمیشد برنامه ام:/

پ.ن:هر کامنت شما نشانه یک تف به کنکور است:))))

جدای از شوخی چه هفته ی سالمی بشه😂در گینس زندگی خودم ثبت میشه که الهام یه هفته سالم زندگی کرده😂😂باشد که مغزمم از زایل شدن خلاصی یابد و دوباره تاریخ بی مانتو بیرون پریدن تکرار نشود😂

۱۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

اندراحوالات یک دختر حواس پرت

دیشب تقریبا ساعت های ده شب انقدر هوا دلبری کرد انقدر دلبری کرد که با عجله لباسم رو پوشیدم و کیف به دوش از خونه زدم بیرون.همین که از در خونه اومدم بیرون حس کردم چقدر سبکم هااااا!بازم اهمیت ندادم و تا در حیاط هم رفتم.حالا کوچه ی همیشه خلوت ما دیشب حسابی شلوغ بود...منم برعکس همیشه که سرم رو مینداختم پایین و بی سلام اهسته محل رو ترک میکردم دیروز با سر برافراشته یه سه چهارنفری رو با سلامام مشعوف کردم...خلاصه چشمتون روز بد نبینه همینجوری داشتم فک میکردم چرا انقدر حس من چقدر خوشبختم همه چی ارومه دارم که یهویی دیدم ای داد بیداد بدون مانتو و شال اومدم بیرون:/

همینقدر افتضاح با یه تیشرت صورتی  که روش عکس دوتا کاپ قهوه وسط یه قلب بزرگ داره...دیدم چقدر همه داشتن با تعجب میدیدن هااااا.خلاصه که ابهتم تو در و همسایه ریخت:(

فقط سعی میکنم خودمو با این حرفا اروم کنم که ایرادی نداره خدا رو شکر با تیشرت خرسکی هات نرفتی که کلا بی شرف بشی:/

با خودزنی اومدم خونه تصمیم گرفتم قید رفتن رو بزنم دیدم هوا خیلی خفن تر از این حرفاس دیگه مانتو و شالمم پوشیدم و وقتی جلوی اینه خودم رو چک کردم رفتم.

چه طرز حواسه خب!؟مسئولین چرا به این کنکور کوفتی رسیدگی نمیکنین!؟ما دیگه داریم کاملا از کنترل خودمونم خارج میشیم:/

۱۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

حس غیر منتظره


خیلی بچه بودم...تصویری که اون زمان از مامانم داشتم یه خانوم مهربون و خوشگل بود با موهایی که بلندیش تا پایین کمرش بود...همیشه وقتی از خواب بیدار میشدیم جفتمون جلوی اینه برس به دست مینشستیم...اول موهای منو شونه میکرد و میبافت...هر روز یه مدل...یه روز بافت فرانسوی میزد...یه روز دوگوش میبافت...یه روز یه وری میبافت...بعدش میرسید به موهای خوشرنگ و بلند خودش...شونه رو من توی موهاش میکشیدم...هرجا دردش میگرفت با مهربونی میخندید و میگفت:یواش مامان کندی موهامو...منم میخندیدم و میگفتم مامان خودت شونه بزن من خسته شدم...اخه موهاش خیلی پرپشت بود...خیلی خیلی پر پشت بود...میخندید و همه موهاش رو با حوصله شونه میکرد بعدش هم ساده ساده میبافت پشت سرش و با هیجان میگفت:پیش به سوی ساختن یه امروز قشنگ...اون وقتا معنی حرفاش رو خوب متوجه نمیشدم
بچگونه میپرسیدم:مامان مگه امروز رو میسازن؟...امروز ساختنیه؟مث خونه هایی که من با لگو مسازم؟
میخندید و میبوسیدم:اره مامان باید همیشه تلاش کنی امروزت رو خوب بسازی...مث خونه های بی نقصی که با لگو میسازی...همونا که کلی صبر و حوصله پاش میذاری...
اخه وقتایی که بی حوصله بودم فقط لگوها رو رو هم میذاشتم و یه چیز عجق وجق به اسم خونه میساختم
منم به تبعیت ازش میخندیدم و سر تکون میدادم...منو مینشوند پای تلویزیون و اول خونه رو جارو میزد...بعد نهار رو میپخت و بر میگشت پیش من...سر حوصله شعر یادم میداد...بازی میکرد باهام...صدای قهقه امون کل پادیز رو پر میکرد...گاهی خانومای همسایه هم میومدن خونمون یا ما میرفتیم پیششون...با هم استخر میرفتیم...خرید میرفتیم و...اخه اونوقتا مامانم سر کار نمیرفت همیشه پیشم بود...تنهایی برام معنا نداشت
اون وقتا من 2 سالم بیشتر نبود اما تک به تک خاطراتش رو یادمه...بابا که عصر میومد خونه نهارش رو میخورد...اخه فقط دست پخت مامانم رو دوست داشت...غذاهای اونجا هم با معده اش سازگار نبود یا حلال نبود و نمیشد خورد
بعد نهار میگفت اماده شین بریم بیرون...و 10 دقیقه بعدش همه اماده بیرون بودیم...اخه اونوقتا که لوازم ارایش انچنانی و مدل موی انچنانی مد نبود که بخوان وقت تلف کنن برای بیرون رفتن 2 ساعت پای اینه باشن...یه مانتو بود و یه رو سری...گاهی فوقش یه رژ
خلاصه تا شب بیرون بودیم و میگشتیم...اون موقع ها تک فرزند بودمو حرفم بالا بالاها بود...کافی بود اشاره میکردم تا هرچی میخوام داشته باشم...خلاصه حس پرنسس ها رو داشتم...شاهانه زندگی می کردم...فک میکردم زندگی همیشه همینقدر خوبه و ما همینقدر خوشبختیم...بین خودمون باشه هااا زیادی لوس بودم...تک بچه بودن و اولین نوه دختری بودن هم مزید بر علت شده بود تا زیاد از حد لوس بشم و از نظر خودم غیر قابل تحمل
گذشت تا 3 سال بعدش یه روز مامانم اومد خونه اما چیزی از اون موهای بلندش باقی نمونده بود همش رو کوتاه کرده بود پسرونه زده بود...از اون همه زیبایی فقط یه دسته 120 سانتی موی بافته بود تو دستش
اون روز کپ کردم...برای موهاش گریه کردم...ازش دلیل خواستم...با مهربونی منو کشید تو بغلش و گفت میخواد برام یه نینی بیاره...خوشم نیومد قهر کردم و رفتم...چند ماهی گذشت شکم مامان بزرگ تر شد و موهاش سفید تر...برای من که مامانم رو همیشه با موهای رنگ کرده و هیکل قشنگ دیده بودم سخت بود...روز به روز از اون موجود ناشناخته تو شکمش بیشتر متنفر شدم...کم کم مامانم خسته تر میشد و کمتر کنارم وقت میگذروند...بیشتر خواب بود...روز به روز تنهاتر شدم...دیگه مامان غذا درست نمیکرد اخه به بوی غذا حساس بود...دیگه جایی نمیرفتیم...کسی هم خونمون نمیومد...حالا دیگه من بودم و خودم...تنهای تنها...حوصله ام سر میرفت...بغض میکردم...میرفتم بالای سر مامانم کلی داد سر اون موجود تو شکمش میزدم و میگفتم ازش متنفرم...میگفتم اون مامانو زشت کرده و از من گرفتتش...مامانم میخندید از خوبی های داداش یا خواهر دار شدنم میگفت اما منم متنفر بودم از شریک.
ماه های اخر بود توی شهریور بودیم که یه روز بابا بهم گفت الهام میای بریم برا مامانت کادو بخریم؟ذوق زده شدم و گفتم بریم...بابا میخواست به مناسبت به دنیا اومدن اون موجود نفرت انگیز برا مامانم گردنبند بگیره...اونجا بود که یه کلید طلایی خوش رنگ و کوچولو تو ویترین دیدم و به بابام گفتم:اینو برام میخری...بابام لبخندی زد و گفت الان نه یه وقت دیگه...این جمله رو تعبییر کردم که برات نمیخرم...از بابام بدم اومد...برای اون موجود ناشناخته داشت کادو میخرید اما اون گردنبند خوشگل رو برای من نگرفت
قهر کردم و رفتم دم در طلا فروشی...لحظه اخر چشمکش رو به طلافروش دیدم اما اهمیت نداشت فک کردم دارن مسخره ام  میکنن و این بیشتر حرصیم میکرد...دیگه بد اخلاق شده بودم و بهونه گیر...الان که فکرش رو میکنم تحمل کردنم برای بقیه چقدر سخت بود
رسید به ماه مهر و دل خوشی من برای نزدیک بودن تولدم...خوشحال بودم که کمی فکرم از حسودی به اون موجود ناشناخته که حالا میگفتن پسره و امیر صداش میزدن میره به سمت تولدم و کمی خوشحال میشم...پیش دبستانیم هم شروع شده بود و سرم به مدرسه گرم بود...تا اینکه یه روز به جای اینکه بابام بیاد دنبالم دوست مامانم اومد و بهم گفت که امیر به دنیا اومده و مامان اینا بیمارستانن و من باید برم خونه اونا تا بابام بیاد دنبالم حالا بیشتر حرص میخوردم...بابای من دنبال من نیومده تا بره پسر جونش رو ببینه
این فکر جری ترم میکرد که امیر حتی ماه تولدم رو هم دزدیده...هر دو مهر ماهی بودیم و این بیشتر عصبی ام میکرد
شبش مامان و امیر و بابا اومدن دنبالم و با هم رفتیم خونه...با دیدن مامان بزرگ و بابابزرگم تو خونه خوشحال شدم و با ذوق بغلشون کردم اما حتی اونا هم بعد از بغل گرفتن من رفتن بالا سر امیر...با بغض وارد اتاق خودم شدم..هیچکس منو دوست نداشت...بابا صدام زد تا برم امیر رو ببینم اما من علاقه ای به دیدنش نداشتم...اما خب صدام زده بودن و باید میرفتم...رفتم بالا سر مامانم و به اون موجود کوچولویی که از گریه قرمز شده بود خیره شدم...بلند گفتم:چقدر زشته...مامانم خندید و گفت اسمش امیره...ببین چه داداش خوشگلیه...دهنم رو کج کردم و بازم بهش خیره شدم...مامانم صدام زد...نگاهش کردم...بازم خندید و گفت نمیای بغلم؟...گفتم:نه تو مامان امیری نه مامان من...تو دیگه مامان من نیستی
اینو گفتم و رفتم تو اتاق بابام اومد داخل پیشم نشست و گفت داداشت رو دوست نداری؟بازم دهنم رو کج کردم و گفتم:نه ازش متنفرم...بابام گفت:حتی اگه برات کادو خریده باشه؟ یهو خندیدم و گفتم:کادو؟امیر برام کادو خریده؟ از خنده ناگهانی من خنده اش گرفت و گفت اره
گفتم چجوری؟
گفت:از پیش خدا برات کادو اورده
ذوق مرگ شدم و گفتم واقعا؟...کجاست؟
یه جعبه از جیبش در اورد و داد بهم
تندی با ذوق بازش کردم...با دیدن همون گردنبند کلیدی که تو مغازه دیده بودم بیشتر ذوق کردم و گفتم:بابا اون از کجا فهمید من اینو دوست دارم؟بابام خندید و گفت از اون بالا داشت نگاهت میکرد
گفتم:ینی میدونه ازش متنفر بودم؟
سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت:نه ولی به من گفت خوشحاله که بهترین و مهربون ترین و خوشگل ترین خواهر دنیا رو داره که همیشه مراقبشه
با بهت گفتم:بلده حرف بزنه؟
گفت: با زبون نی نی ها حرف میزنه فقط مامان و باباها میفهمن چی میگه
گفتم پس من نمیفهمم
گفت نه
جواب دادم:پس کی میفهمم؟
بابام خندید:وقتی خودت مامان شدی
منم خندیدم و گفتم اخ جون
بعد از اون سعی کردم امیر رو دوست داشته باشم...هرچند کلنجار رفتنامون بازم بود...وقتایی که میرفتم بالا سرش و دلم میخواست خفه اش کنم...وقتایی که گریه هاش عصبی ام میکرد...دلم میخواست تمام بدنش رو که حالا سفید شده بود با گاز هام دوباره قرمز کنم اما نمیذاشتن(وحشی بودم واسه خودم)...محبت های مامان بابام رو به حساب خودم میدزدید...تا مدت ها مامانم رو مامان امیر صدا میزدم...وقتایی هم که دوستش داشتم به همه میگفتم بزرگ شدم میخوام با داداشم ازدواج کنم...خل بودم دیگه...اما خب الان از داشتنش خوشحالم...شاید هنوزم گاهی دعوا داشته باشیم اما خب بازم عاشق همدیگه ایم
به همین قهر و اشتی هاس که زنده ایم و ابراز علاقه میکنیم
هنوزم که هنوزه اون کلید توی گردمه و هنوزم دلم میخوا به خیال افکار بچگونه ام فکر کنم اونو امیر از پیش خدا برام اورده:)

۹ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان