حس غیر منتظره


خیلی بچه بودم...تصویری که اون زمان از مامانم داشتم یه خانوم مهربون و خوشگل بود با موهایی که بلندیش تا پایین کمرش بود...همیشه وقتی از خواب بیدار میشدیم جفتمون جلوی اینه برس به دست مینشستیم...اول موهای منو شونه میکرد و میبافت...هر روز یه مدل...یه روز بافت فرانسوی میزد...یه روز دوگوش میبافت...یه روز یه وری میبافت...بعدش میرسید به موهای خوشرنگ و بلند خودش...شونه رو من توی موهاش میکشیدم...هرجا دردش میگرفت با مهربونی میخندید و میگفت:یواش مامان کندی موهامو...منم میخندیدم و میگفتم مامان خودت شونه بزن من خسته شدم...اخه موهاش خیلی پرپشت بود...خیلی خیلی پر پشت بود...میخندید و همه موهاش رو با حوصله شونه میکرد بعدش هم ساده ساده میبافت پشت سرش و با هیجان میگفت:پیش به سوی ساختن یه امروز قشنگ...اون وقتا معنی حرفاش رو خوب متوجه نمیشدم
بچگونه میپرسیدم:مامان مگه امروز رو میسازن؟...امروز ساختنیه؟مث خونه هایی که من با لگو مسازم؟
میخندید و میبوسیدم:اره مامان باید همیشه تلاش کنی امروزت رو خوب بسازی...مث خونه های بی نقصی که با لگو میسازی...همونا که کلی صبر و حوصله پاش میذاری...
اخه وقتایی که بی حوصله بودم فقط لگوها رو رو هم میذاشتم و یه چیز عجق وجق به اسم خونه میساختم
منم به تبعیت ازش میخندیدم و سر تکون میدادم...منو مینشوند پای تلویزیون و اول خونه رو جارو میزد...بعد نهار رو میپخت و بر میگشت پیش من...سر حوصله شعر یادم میداد...بازی میکرد باهام...صدای قهقه امون کل پادیز رو پر میکرد...گاهی خانومای همسایه هم میومدن خونمون یا ما میرفتیم پیششون...با هم استخر میرفتیم...خرید میرفتیم و...اخه اونوقتا مامانم سر کار نمیرفت همیشه پیشم بود...تنهایی برام معنا نداشت
اون وقتا من 2 سالم بیشتر نبود اما تک به تک خاطراتش رو یادمه...بابا که عصر میومد خونه نهارش رو میخورد...اخه فقط دست پخت مامانم رو دوست داشت...غذاهای اونجا هم با معده اش سازگار نبود یا حلال نبود و نمیشد خورد
بعد نهار میگفت اماده شین بریم بیرون...و 10 دقیقه بعدش همه اماده بیرون بودیم...اخه اونوقتا که لوازم ارایش انچنانی و مدل موی انچنانی مد نبود که بخوان وقت تلف کنن برای بیرون رفتن 2 ساعت پای اینه باشن...یه مانتو بود و یه رو سری...گاهی فوقش یه رژ
خلاصه تا شب بیرون بودیم و میگشتیم...اون موقع ها تک فرزند بودمو حرفم بالا بالاها بود...کافی بود اشاره میکردم تا هرچی میخوام داشته باشم...خلاصه حس پرنسس ها رو داشتم...شاهانه زندگی می کردم...فک میکردم زندگی همیشه همینقدر خوبه و ما همینقدر خوشبختیم...بین خودمون باشه هااا زیادی لوس بودم...تک بچه بودن و اولین نوه دختری بودن هم مزید بر علت شده بود تا زیاد از حد لوس بشم و از نظر خودم غیر قابل تحمل
گذشت تا 3 سال بعدش یه روز مامانم اومد خونه اما چیزی از اون موهای بلندش باقی نمونده بود همش رو کوتاه کرده بود پسرونه زده بود...از اون همه زیبایی فقط یه دسته 120 سانتی موی بافته بود تو دستش
اون روز کپ کردم...برای موهاش گریه کردم...ازش دلیل خواستم...با مهربونی منو کشید تو بغلش و گفت میخواد برام یه نینی بیاره...خوشم نیومد قهر کردم و رفتم...چند ماهی گذشت شکم مامان بزرگ تر شد و موهاش سفید تر...برای من که مامانم رو همیشه با موهای رنگ کرده و هیکل قشنگ دیده بودم سخت بود...روز به روز از اون موجود ناشناخته تو شکمش بیشتر متنفر شدم...کم کم مامانم خسته تر میشد و کمتر کنارم وقت میگذروند...بیشتر خواب بود...روز به روز تنهاتر شدم...دیگه مامان غذا درست نمیکرد اخه به بوی غذا حساس بود...دیگه جایی نمیرفتیم...کسی هم خونمون نمیومد...حالا دیگه من بودم و خودم...تنهای تنها...حوصله ام سر میرفت...بغض میکردم...میرفتم بالای سر مامانم کلی داد سر اون موجود تو شکمش میزدم و میگفتم ازش متنفرم...میگفتم اون مامانو زشت کرده و از من گرفتتش...مامانم میخندید از خوبی های داداش یا خواهر دار شدنم میگفت اما منم متنفر بودم از شریک.
ماه های اخر بود توی شهریور بودیم که یه روز بابا بهم گفت الهام میای بریم برا مامانت کادو بخریم؟ذوق زده شدم و گفتم بریم...بابا میخواست به مناسبت به دنیا اومدن اون موجود نفرت انگیز برا مامانم گردنبند بگیره...اونجا بود که یه کلید طلایی خوش رنگ و کوچولو تو ویترین دیدم و به بابام گفتم:اینو برام میخری...بابام لبخندی زد و گفت الان نه یه وقت دیگه...این جمله رو تعبییر کردم که برات نمیخرم...از بابام بدم اومد...برای اون موجود ناشناخته داشت کادو میخرید اما اون گردنبند خوشگل رو برای من نگرفت
قهر کردم و رفتم دم در طلا فروشی...لحظه اخر چشمکش رو به طلافروش دیدم اما اهمیت نداشت فک کردم دارن مسخره ام  میکنن و این بیشتر حرصیم میکرد...دیگه بد اخلاق شده بودم و بهونه گیر...الان که فکرش رو میکنم تحمل کردنم برای بقیه چقدر سخت بود
رسید به ماه مهر و دل خوشی من برای نزدیک بودن تولدم...خوشحال بودم که کمی فکرم از حسودی به اون موجود ناشناخته که حالا میگفتن پسره و امیر صداش میزدن میره به سمت تولدم و کمی خوشحال میشم...پیش دبستانیم هم شروع شده بود و سرم به مدرسه گرم بود...تا اینکه یه روز به جای اینکه بابام بیاد دنبالم دوست مامانم اومد و بهم گفت که امیر به دنیا اومده و مامان اینا بیمارستانن و من باید برم خونه اونا تا بابام بیاد دنبالم حالا بیشتر حرص میخوردم...بابای من دنبال من نیومده تا بره پسر جونش رو ببینه
این فکر جری ترم میکرد که امیر حتی ماه تولدم رو هم دزدیده...هر دو مهر ماهی بودیم و این بیشتر عصبی ام میکرد
شبش مامان و امیر و بابا اومدن دنبالم و با هم رفتیم خونه...با دیدن مامان بزرگ و بابابزرگم تو خونه خوشحال شدم و با ذوق بغلشون کردم اما حتی اونا هم بعد از بغل گرفتن من رفتن بالا سر امیر...با بغض وارد اتاق خودم شدم..هیچکس منو دوست نداشت...بابا صدام زد تا برم امیر رو ببینم اما من علاقه ای به دیدنش نداشتم...اما خب صدام زده بودن و باید میرفتم...رفتم بالا سر مامانم و به اون موجود کوچولویی که از گریه قرمز شده بود خیره شدم...بلند گفتم:چقدر زشته...مامانم خندید و گفت اسمش امیره...ببین چه داداش خوشگلیه...دهنم رو کج کردم و بازم بهش خیره شدم...مامانم صدام زد...نگاهش کردم...بازم خندید و گفت نمیای بغلم؟...گفتم:نه تو مامان امیری نه مامان من...تو دیگه مامان من نیستی
اینو گفتم و رفتم تو اتاق بابام اومد داخل پیشم نشست و گفت داداشت رو دوست نداری؟بازم دهنم رو کج کردم و گفتم:نه ازش متنفرم...بابام گفت:حتی اگه برات کادو خریده باشه؟ یهو خندیدم و گفتم:کادو؟امیر برام کادو خریده؟ از خنده ناگهانی من خنده اش گرفت و گفت اره
گفتم چجوری؟
گفت:از پیش خدا برات کادو اورده
ذوق مرگ شدم و گفتم واقعا؟...کجاست؟
یه جعبه از جیبش در اورد و داد بهم
تندی با ذوق بازش کردم...با دیدن همون گردنبند کلیدی که تو مغازه دیده بودم بیشتر ذوق کردم و گفتم:بابا اون از کجا فهمید من اینو دوست دارم؟بابام خندید و گفت از اون بالا داشت نگاهت میکرد
گفتم:ینی میدونه ازش متنفر بودم؟
سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت:نه ولی به من گفت خوشحاله که بهترین و مهربون ترین و خوشگل ترین خواهر دنیا رو داره که همیشه مراقبشه
با بهت گفتم:بلده حرف بزنه؟
گفت: با زبون نی نی ها حرف میزنه فقط مامان و باباها میفهمن چی میگه
گفتم پس من نمیفهمم
گفت نه
جواب دادم:پس کی میفهمم؟
بابام خندید:وقتی خودت مامان شدی
منم خندیدم و گفتم اخ جون
بعد از اون سعی کردم امیر رو دوست داشته باشم...هرچند کلنجار رفتنامون بازم بود...وقتایی که میرفتم بالا سرش و دلم میخواست خفه اش کنم...وقتایی که گریه هاش عصبی ام میکرد...دلم میخواست تمام بدنش رو که حالا سفید شده بود با گاز هام دوباره قرمز کنم اما نمیذاشتن(وحشی بودم واسه خودم)...محبت های مامان بابام رو به حساب خودم میدزدید...تا مدت ها مامانم رو مامان امیر صدا میزدم...وقتایی هم که دوستش داشتم به همه میگفتم بزرگ شدم میخوام با داداشم ازدواج کنم...خل بودم دیگه...اما خب الان از داشتنش خوشحالم...شاید هنوزم گاهی دعوا داشته باشیم اما خب بازم عاشق همدیگه ایم
به همین قهر و اشتی هاس که زنده ایم و ابراز علاقه میکنیم
هنوزم که هنوزه اون کلید توی گردمه و هنوزم دلم میخوا به خیال افکار بچگونه ام فکر کنم اونو امیر از پیش خدا برام اورده:)

۳ موافق ۰ مخالف
سلام :)

دنیای شیرین بچگی هیچوقت از آدم دور نمیشه ...
یادش بخیر ...

سلام

حسادتای بچگی چی؟؟؟:)
واقعا یادش به خیر:)

آخیییییی نازززیییی 
*___*

داغون داغون داغونة:دی
یه وضعی اصلا:)

عزیزم حسود کوچولو من 4 سالم بود امیر سلطنت رو از من گرفت(اسم دادش منم امیره):دی
چه میشه کرد ولی ما خیلی دعوا میکنیم اما خوب به وقتش مثل کوه پشت همیم
خوش باشی:))

لهنت به این بچه های دوم:(
نظام تک فرزندی کی رایج میشه پس؟؟
وای نگم از دعواها...میکشیم همو بعد یکیمون رو دعوا کنن دوتایی پشت هم رو میگیریم:))))))اصلا یه وضعیه:)خوشیش به همینه
تو هم خوش باشی:)

وای من اصلا همچنین چیزایی رو حس نکردم. شیرینه :)
البته من تک فرزند بودم ولی هیچ وقت اینجوریم نبود که‌میگیاا سلطنت و هرچی بخوام و ... نه ما از این صوبتا نداشتیم :|

من یه حکومتی داشتم که نگم برات:(
ولی خب خدایی خیلی لیلی به لالام میذاشتنااا
خیلی کارشون زشت بود
الان با لیدا این کارو میکنن دعواشونمیکنم میگم بکوبین دهنش میگن هرچی دهن تو کوبیدیم دهن اونم میکوبیم:/
یه وضعیه

خوش به حالت تک فرزند بودی:(((((((((((

:)
واسه من بهتره یادش بخیر نباشه...

عه؟

خیلی خوب بود . فقط وقتی که داشتم می خونم لگو به چشم خورد که بعد قسمت غذای حلال رو دیدم متوجه شدم که ممکنه چون خیلی سال پیش لگو زیاد توی ایران یه مدت کم شد و معمول نبود به نوعی.
یاد خودم افتادم . وقتی که سه سالم بود برادرم به دنیا آمد . منو داشتن می بردن به خانه مادربزرگم که بابام بهم یه کادو داد و گفت این از طرف داداشته :)
ولی من بیشتر از تنفرم از داداشم ازش می ترسیدم . از اینکه وای اگر بیاد چی میشه . آیا پسر خوبیه؟ خوب بازی می کنه؟ چی دوست داره؟ مثل حس روز اول مدرسه هست .. بعد یواش یواش بزرگتر شدیم و شش ساله شدم که قرار شد خواهرم به دنیا بیاد. قشنگ یادمه . چون من شش سالم بود و داداششم سه سالش و کلا داداش داشتن خیلی خوش گذشته بود و حال میداد بی صبرانه منتظر به دنیا امدن خواهرمون بودیم .
خواهرم به دنیا اومد و اونم یادم نمی ره . کادو خواهرم به ما کتونیه ایی بود که وقتی باهاش راه می رفتی زیرش چراغ روشن می شد!
چه قدر کیف میداد! بعد اتصالی هم داشت باید مجکم راه میرفتی که چراغش روشن می شد.
روزهای عجیبی بود. ولی ماه هامون یکی نبود . من پاییزی ام برادرم تابستونی و خواهرم بهاری. متاسفانه به خاطر بی سیاستی مادر نه اون کتونی ها به یادگار موند نه اون قطاری که برادرم بهم کادو داده بود.
ولی الان که فکر می کنم چه قدر زود گذشت . همون خواهری که به دنیا اومد و موهای فرفرویی داشت الان برای خودش خانمی شده و آدم یادش میاد که چه قدر پیر شده :)

خب راستش رو بخواین اون لگو ها:)یادمه توی یه کیف سامسونت مانند بنفش بود...خیلی عجیب و خوشگل بودن:)

تا چند وقت پیشم داشتمش هاااا ولی نمیدونم هنوز هست یا نه:(

راستش رو بخواین نن ترس نداشتم نفرت داشتم چون من یاد گرفته بودم همه چیز و همه محبت ها و همه تىجه ها برای منه و باید باشه که خب تفکر سالمی نبود...من خواهرم که به دنیا بود چهارده سالم بود و خب همیشه ته دلم دعا میکردم امیر دختر باشه ولی خب نشد و حالا که لیدا اومده بود چون من خیلی بابایی بودم حس میکردم حالا لیدا اىمده بابا رو ازم بدزده:)
ولی در کل هم امیر و هم لیدا یکی از بهترین اتفاقای زندگیم هستن مخصوصا لیدا که اسمش هم از اسم عروسک بچگی های من برداشتن:)
برای لیدا هم خب دیگه من بزرگ بودم هدیه خاصی بهم ندادن ولی خب من سعی کردم به این بپردازم که واقعا بچه های اول وقتی قراره شخص دیگه ای بهشون اضافه بشه چه استرسی میگیرن و سعی کردم همه چیز رو از چشم یه الهام پنج ساله نشون بدم از اینکه به خیال خودم حس میکردم اونو ببشتر دوست دارن و اینا ینی اینو بگم من دقیقا رفتار برادر کوچک شمارو داشتم هرچی برای اون میخریدن با اینکه بهترش یا خداقل مساوی باهاش برای من بود من ناراحت میشدم و اونی رو میخواستم که مال امیر بود:)
اره خیلی زود گذشت
امیرم الان سه برابر من قدشه و مردی شده برای خودش:)گذشت اون دوره که انقدر اذیتم مرده بود وقتی تنها بودیم بستمش به صندلی با روسری😂😂😂😂😂😂بچه ام انقدر التماس کرد خوابش برد
مامانم اومد کلی دعوام کرد😂😂😂

بیشتر که فکر کردم نه . نبود . یادم میاد اصلا از داداشم متنفر نبودم .
بیشتر استرس داشتم تا تنفر.
بعد خونه ما اینطوری نبود که مثلا لیلی به لالای من بذارن . خیلی خوب بودن و وقتی که برادرم اضافه شد ما دوتا انگار یه بچه بودیم . برا جفتمون با هم اسباب بازی می خریدن بلکمم برای داداشم بهترش رو چون داداشم یه مدت هرچی بهش کادو میدادی میگفت مال هاتف بهتره. سوغاتی و هرچی که فکرشو کنی!
ولی پدرم همیشه به من افتخار میکرد که از بچگی برادرم رو خیلی دوست داشتم . چون یک بار سوغاتی اومد و برادرم گریه کرد که برای من آشغاله برای هاتف خوبه که بابام گفت هاتف پسرم عوض کنین . تو خوبت رو بده به داداشت . بعد عوض کردیم . یه کم گذشت گفت شما سر منو کلاه گذاشتین . این دفه خوبه رو دادین من که بعد من بگم عوض کنین! باز خوبه بیفته دست اون!
دوباره عوض کردیم باز گفت آشغاله . یعنی ما مردیم از خنده ها! آخر من گفتم بیا جفتش مال تو اصلا . بلاخره یکیش خوبه یکیش آشغال دیگه تو جفتشو داشته باش.
دوباره شروع کرد که اینا اصلا جفتشم آشغاله سرمن کلاه گذاشتین که دو تا آشغال بدین بهم ... مام خب خنده مون میگرفت این بیشتر عصبانی میشد :)
یادش بخیر . ولی تفاوتی به اون صورت بین بچه ها در کودکی گذاشته نشد تا زمانی که بزرگ شدیم . بزرگ که شدیم خون بعضی هامون رنگی تر شد :))

از این داستانا ما هم داشتیم اما من نقش داداش شما رو داشتم

دیگه فهمیدن خیلی لوس شدم کم کم کم کم با تدابیرشون منو درست کردن وگرنه الان اصلا قابل تحمل نبودم:)😂😂😂
چه خوب میکردین که انعطاف داشتین من بودم اصلا این انعطاف رو به خرج نمیدادم:)

پدر مادر من خیلی سیاست به خرج دادن! قبل از اینکه من چیزی بفهمم از مزایای خواهر یا برادر کوچیک داشتن برام میگفتن و جوری من رو قانع کردن که من تو 4 5 سالگی یه مدت دعا میکردم داداش کوچولو داشته باشم و بعدش جوری بهش خبر دادن انگار که خدا به خاطر دعای من بهم اون رو داده!
هیچوقت تو بچگی سر این مسائل دعوامون نشد، همیشه حس میکردم من بزرگ تر از اونم و اون خیلی بچست، علاوه بر حمایت پدر مادر به حمایت منم نیاز داره!!!
یادمه وقتی قرار بود داداشم به دنیا بیاد و مامانم رفته بود بیمارستان، من خونه ی مادربزرگم بودم. وقتی داداشم به دنیا اومد بابام اومد دنبالم که با هم بریم و ببینیمشون.
من فقط 5سالم بود و دکتر من رو اونجا راه نداد!  منم گریه کردم!
بعد دو ساعت که بابام به طور شانسی و آبمیوه آرومم کرده بود جناب دکتر از اتاقش اومد بیرون و گفت اگه سر و صدا نکنی میتونی بری تو، که خلاصه منم رفتم و کلی شاد شدم نتیجه دعاهام رو دیدم.😅
از نظر من آدما همشون منحصر به فرد هستن. هیچکس نمیتونه جای من رو بگیره چون من ویژگی های خاص خودم رو دارم. اگر به خواهر یا برادر من توجه بیشتری میشه دلیل نمیشه من آدم بی اهمیتی باشم، شاید اون بیشتر از من به اون توجه نیاز داره و همینکه من اینو درک کردم یعنی میتونم از پس خودم بر بیام!

چه تفکر قشنگی:))))

باهات موافقم ولی من همیشه ادم خودخواهی بودم:)))

نه اتفاقا منم همین فکرا رو میکردم ولی هیچوقت دلم تمیومد اذیتش کنم. :)
تو هم خودخواه نیستی اتفاقا درمورد خواهر برادرت خیلی درست عمل میکنی. ؛)

اره بابا بچه باید ادب بشه:دی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان