چه بود و چه شد

بی هدف کنار برادرم،امیر،نشسته بودم و اونم این کانال اون کانال میکرد تا رسیدیم به فوتبال.
بازی یوونتوس و رئال...خلاصه یه دل سیر کوری خوندیم و بازی که شروع شد،ساکت نشستیم و خیره به تلویزیون داشتیم بازیو دنبال میکردیم که یهویی دوربین زین الدین زیدان رو نشون داد.منو میگی یهویی خیره به تلویزیون مات موندم😂😂😂
امیر متوجه غیر عادی بودنم شد گفت:چی شدی!؟
گفتم:امیر یه چیزی بگم نمیخندی بهم!؟
گفت:نه بگو
یهویی غش کردم از خنده و بین قهقه ام بریده بریده گفتم:این یکی از اولین عشقای من بوده😂😂در عنفوان کودکی توی هر فوتبالی دنبالش بودم😂😂😂
متعجب یه نگاه به من کرد یه نگاه به تلویزیون که حالا داشت ادامه بازیو نشون میداد بعد گفت:ینی از این رسیدی به خوزه مورینیو!؟
گفتم:اره بابا من خیلی داغون بودم😂هدفمم نمیدونستمااا فقط خوشم میومد ازش چون لباس تیمش زرد بود😂😂
یادش به خیر تا مدت ها وقتی تلویزیون نشونش میداد خانواده غش میکردن از خنده منم با ذوق خیره میشدم بهش😂
اخه چرا کودکی من انقدر ننگ برانگیز بوده!؟
بچه های مردم تو بچگی عاشق جاستین بیبر میشدن من عاشق زین الدین زیدان😂😂
البته ننگش کمتر از عاشق جاستین بیبر شدن هستش ولی خب بازم...😂
هعی زندگی😂
خلاصه که خیلی عاشقش بودم نمیدونین با چه عشقی همه فوتبالا رو میدیدم تا پیداش کنم و براش ذوق کنم😂

پ.ن:فعلا رئال جلوعه زنگی برام شیرینه:)))😂😂🤘🏻🤘🏻
۱۱ نظر ۱ موافق ۱ مخالف

مثلث: صفحه، قلم، نگارنده

راستش رو بخواین داشتم توی وب قبلیم چرخی میزدم که با دیدن این نوشته ام دلم خواست اینجا هم به اشتراکش بذارم.

شروع ایده با ال عزیز بود که میتونین اینجا بخونین

بعد از اون اندروی عزیز با همین ایده نوشت و بعدترش هم من دلم خواست به شکل چالش گونه ادامه اش بدم.دوست داشتین شما هم میتونین ادامه اش بدین:)


ادامه مطلب ۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

بالاخره خریدم:)



بالاخره دیروز هم برای اینکه یه بادی به کله ام بخوره و هم به خاطر اینکه خوابم تنظیم بشه از خونه زدم بیرون تا هم پول هام رو تا خرج نشده برم اتیش بزنم هم یکم انرژی بگیرم:)

اولش رفتم تا جز از کل رو که پایه ثابت لیستم بود به همراه توسکا بخرم که نداشت هیچکدوم رو.

بعدش یه خروار کتاب دیگه زدم زیر بغلم و یهویی دیدم که کل کتابای بکمن پک شده یهگوشه داره دلبری میکنه...منم چون بهم تاکید شده بود سه جلدش رو بخونم یهویی عین خنگا همه کتابام رو گذاشتم سر جاش و مجموعه کتاب های اقای بکمن رو برداشتم با دو جلد دیگه که کلا لیستم شد این:

-یک مرد...نوشته اوریانا فالاچی(بدجور چشمک زداااااا)

-عقاید یک دلقک...هانریش بل

-مردی به نام اوه

-بریت ماری اینجا بود

-مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است

-شهر خرس

-تمام انچه پسرکوچولویم باید درباره بداند

-و هر روز صبح راه خانه دور تر و دورتر میشود

-دوستت دارم

که به جز دوتای اولی بقیه از اقای بکمن بود

عجب تابستونی بشه امسال:)

برنامه شماها چیه؟؟؟؟



۱۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

عیدی های خود را چه کنیم؟!



قاعدتا هرکدوم از ماها که عیدی بگیر هستیم پایان تعطیلات به این فکر میکنیم که عیدی هامون رو چیکار کنیم...معمولا به قول شازده کوچولو ادم بزرگا که از قضا سرشون به اعداد و ارقام گرمه ایده ی پس انداز کردن این مقدار پول رو میدن که خب اصلا ازش خوشم نمیاد و به جاش دوست دارم عین یه بچه کوچولو تا قرون اخرش رو خرج کنم:)

خب حالا خرج چه چیزی؟

دو سالی هست که به جای اینکه عین یه بچه ی خوب عیدی ها رو بدم به بابا تا واریز کنه توی حساب پس اندازی که برامون باز کرده میبرمش توی پاتوق کتاب و بین قفسه ها با لبخند قدم میزنم و با ولع تمام بوی کتاب نو رو وارد ریه هام میکنم و فول شارژ با کلی پلاستیک خرید وارد خونه میشم:)

امسال راستش رو بخواین به واسطه دوست عزیزی یه لیست پر و پیمون از کتاب هایی دارم که باید بخرم و نمیدونم اصلا ایا این پول های عیدی جذاب کفاف خرید حتی یک چهارمش رو میده یا نه؟!اما خب باید بده.اصلا مگه دست خودشه؟:)))

البته برنامه ای ترتیب دادم که هر ماه یک سوم پول تو جیبی ماهانه ام رو هم خرج کتاب کنم تا این لیست طولانی رو بتونم تموم کنم و مهم تر از همه این که بخونمشون:)


پیشنهاد شماها چیه؟

اصلا با عیدی هاتون چه کار میکنین؟

موافق ایده من هستین؟یا عین ادم بزرگا فکر میکنین؟

خوشحال میشم اگر ایده ای دارین برام بنویسین یا حتی اسم کتاب های مورد علاقه اتون رو:)

۱۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تفکری بر شیوه تربیتی٢





طبق معمول همیشه برای دور همی این بار دعوت شدیم خونه ی یکی از افرادی که توی اکیپمون بودن و خونه اشون خونه باغ بود...قرار بود صبح حرکت کنیم که به موقع برسیم چون تا خود بوشهر یه دو ساعتی فاصله داشت.

اون روز تعداد ما خیلی زیاد بود و توی یه ماشین جا نمیشدیم چون اقاجون و مامانجونم بودن...منم زنگ زده بودم به سحر تا بیاد باهامون بریم...این شد که مامان به من و سحر گفت که با ماشین همکارش بریم که من عاشق خانمشون بودم بس که عشق بود...باردار بود و من بیشتر از خودشون ذوق داشتم نینیشون رو ببینم بس که این این خانم خوشگل بود.

کل مسیر رو انقدر خندیده بودیم که دل درد گرفته بودیم.

اما وقتی رسیدیم...همه پیاده شده بودن و بازار سلام و ماچ و بوسه گرم بود...منتظر بودم تا طبق معمول ساناز و ارتام بدو بدو با جیغ بیان سمتم و بغلم کنن تا کلی ببوسمشون. بس که دل تنگشون بودم.ولی هرچی سر چرخوندم ندیدمشون...مامان و باباش بودن اما به شدت دمغ و بی حوصله.اروم گوشه کنارا رو گشتم تا ساناز رو پیدا کردم.برعکس همیشه که شلوغ میکرد و با دیدن لیدا دوتایی کل اونجا رو روی سر میذاشتن حالا نشسته بود یه گوشه خلوت و با ناراحتی خیره به زمین توی فکر بود.اروم نشستم کنارش و صداش زدم.ترسید.برگشت سمتم و با لبخند مصنوعی گفت:

-سلام الهام خوبی؟

لبخندی زدم و گفتم:خوبم تو کجایی نیستی!؟لیدا داره دنبالت میگرده.

بازم بی رمغ لبخندی زد و گفت:

-حالا میرم پیشش 

بعد خواست بلند شه که دستش رو کشیدم و نشوندمش روی پام

با یه لبخند اروم اروم نوازشش کردم و ازش خواستم علت ناراحتیش رو بگه.مدام سر باز میزد و دلش نمیخواست حرف بزنه اما خب دلم نمیخواست اینجا ناراحت بشینه به جای اینکه بره بازی و باغ رو روی سرش بذاره.

نمیدونم چقدر گذشت اما بالاخره یه صدای زمزمه واری از دهنش خارج شد:

-مامان و بابا خیلی با هم دعوا میکنن

اهی کشیدم از بی فکری مادر و پدرش.اروم سرش رو به سمت خودم چرخوندم و گفتم:

-گوش کن ساناز...دعوای بزرگترا به تو ربطی نداره.اونا گاهی مجبورن با هم دعوا کنن.حیف نیست این سالای قشنگت رو با ناراحتی از یه همچین مسئله پیش پا افتاده ای خراب کنی!؟الان بازی نکنی و نخندی چون این اتفاق افتاده!؟هروقت این اتفاق افتاد تو بی اهمیت باش.به تو ربطی نداره که اونا گاهی نمیتونن همدیگه رو درک کنن

تو باید بچگی کنی شادی کنی بخندی.مگه نه!؟

لبخندی زد و سری به نشونه تایید تکون داد.

خودمم میدونستم حرفام حرف مفته اما میخواستم یادش بدم یه سیستم دفاعی برای خودش بسازه تا اذیت نشه.کمی قلقلکش دادم و وقتی مطمن شدم سر حال اومده بلندش کردم تا بره به سمت لیدا و باهاش بازی کنه.به دنبال اون رفتم پی ارتام.حدسم درست بود.اونم بداخلاق و کسل شده بود که خب طبیعی بود.درسته سنش از ساناز کمتر بود اما دعوا رو درک میکرد.اروم رفتم سمتش و انقدر بوسیدمش و باهاش بازی کردم و قلقلکش دادم تا اونم شارژ شد به سمت بقیه رفت تا اون روزش رو به قشنگی سپری کنه.

وقتی کارم تموم شد با لذت نشستم یه گوشه روی زمین خاکی و به بازیشون نگاه کردم که چطور دنبال هم میدویدن و جیغ میکشیدن.با خودم فکر کردم که اخه بزرگترا کی میخوان یاد بگیرن مسائل خودشون رو باید با خودشون حل بکنن!؟کی میخوان یاد بگیرن که دعوا جلوی بچه هاشون مخصوصا که سنشون کمتر از ده سال هست فقط برای اونا استرس میاره و بی اعتمادی.مدام باید استرس داشته باشن.الرژی به صدای بلند و خیلی چیزای دیگه.کاش یاد میگرفتن دعواهاشون فقط بین خودشون دوتا باید باشه.نه اینکه بچه هاشون ببینن.نه اینکه توی به جمع که میرن مدام با تحقیر کردن و ضایع کردن همدیگه و بی تفاوتی به هم به همه نشون بدن که دعوا کردن.این کار فقط احترام اون ها رو پیش بقیه کم میکنه.کاش میشد هر زوجی این مسائل پایه ای رو یاد میگرفت تا مشکلی برای زندگیش پیش نیاد.بچه ها گناه دارن.دلشون از دعوای پدر و مادر به درد میاد.

خدا میدونه که چقدر اون روز از پدر و مادر ارتام و ساناز کینه به دل گرفتم و ارزششون برام پایین اومد.شاید به من ربطی هم نداشته باشه.اما شاید نوشتن راجبش چند نفری رو از گمراهی در بیاره.توی روانشناسی کودک دقیقا به این اشاره شده که توی دعواهای والدین بچه ها بیشترین ضربه رو میخورن و استرس و خیلی مشکلات دیگه در بزرگسالی به سراغشون میاد حتی ممکنه پرخاشجو بشن.یکم...فقط یکم به بچه ها...به ارزش و احترام خودتون توی جمع اهمیت بدین.

مرسی که وقت گذاشتین و خوندین:)

ممنون میشم با نظراتتون و انتقاداتتون نسبت به نوشته ام از اشتباهاتم با خبرم کنین:)

۸ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

سال نو و شروعی نو




آرزو کن و یاد بگیر که اخم‌هایت را باز کنی و چین پیشانی‌ات را بگشایی، سعی کن با چشمان باز و روشن دنیا را نگاه کنی، از این دو دیو سیاه (چشم‌ها) دو فرشته‌ی بی‌گناه و بی‌پروا بساز که به چیزی شک ندارند و همه را دوست خود می‌دانند، مگر آن که خلافش ثابت شود. حالت سگ ولگرد و پستی را نگیر که انگار هر لگدی که می‌خورد حقش است و از تمام دنیا به اندازه‌ی کسی که لگدش می‌زند متنفر است، چون دنیا باعث درد و رنج است!

فراموش نکن که خوش قلبی تو را قشنگ می‌کند و در نظر دیگران زیبا جلوه می‌دهد، حتی اگر رنگت سیاه باشد. چه بسیار آدم‌های بدذاتی که زیبا هستند اما در نظر مردم زشت جلوه می‌کنند...


بلندی‌های_بادگیر

امیلی_برونته


سال نو همگی مبارک

با ارزوی بهترین ها برای امسال:)


پ.ن:اگر کسی تا به حال این کتاب رو نخونده بهش شدیدا پیشنهاد میکنم:))

۴ نظر ۳ موافق ۱ مخالف
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان