فرهنگ کتابخانه و بیت المال

راستش رو بخواین روی بیت المال خیلی خیلی حساسم نه خودم اسیب میزنم نه اجازه میدم کسی اسیب بزنه وقتی کنار منه.

امروز از شلوغی خونه به کتابخونه پناه برده بودم تا با ارامش درس های عقب افتاده ام رو بخونم.نمیدونم چقدر گذشته بود که دوتا دختر بچه ی ١٤تا ١٥ساله با قهقه وارد کتابخونه شدن.سرم رو چرخوندم و تهدید امیز نگاهشون کردم که خودشون ساکت شدن و رفتن یه گوشه نشستن.برام جالب بود که هیچ کتابی نیاورده بودن تا بخونن.سرم رو پایین انداختم و مشغول حل کردن تست های ساختار لوییس شدم که باز قهقه اشون رفت هوا.اروم هدفون قرمز رنگم رو از توی کیفم برداشتم تا بذارم روی گوشم تا صداشون ازارم نده.باز مشغول بودم که قهقه بلندشون به گوشم رسید.حتی از پشت هدفون.عصبی چشم غره ای بهشون رفتم که جاشون رو عوض کردن و اروم و سر به زیر مشغول کاری شدن.اولش متوجه نشدم چیکار میکنن و اهمیتی هم نداشت.باز مشغول شدم که دوباره صداهاشون روی اعصابم ناخن کشید.عصبی هدفون رو از گوشم برداشتم و بلند شدم تا برم بیرون و یکم هوا به مغزم برسه بلکه نزنم با دیوار یکیشون کنم که متوجه شدم دارن روی میز با خودکار حکاکی میکنن.عصبی تر شدم اما خب درستش این بود که اول کمی برم بیرون قدم بزنم.تقریبا پنج دقیقه ای توی محوطه قدم زدم و بعد برگشتم داخل تا بهشون تذکر بدم که دیدم سر میزم ایستاده ان و دارن کتابام رو ورق میزنن و قاه قاه میخندن.با دیدنم صاف ایستادن و همونجور با لبخند های احمقانه و رو اعصابشون گفتن:

-واااای ببخشید داشتیم همینجوری کتاباتون رو از سر کنجکاوی ورق میزدیم.

تفسم رو عصبی بیرون دادم و پرسیدم:

-اینجا کجاست!؟

متعجب از سوال بی ربطم با بهت جواب دادن:

-واااا...کتابخونه...

سعی کردم صدام رو کنترل کنم تا بالا نره:

-افرین درسته...کتابخونه...کتابخونه برای چی ساخته شده!؟

جفتشون جواب دادن:

-برای مطالعه

-افرین...ادم خوبه هرجا میره فرهنگ اونجا رو داشته باشه...هرجایی قانونی داره و باید به اون قانون در اون مکان عمل بشه...حتی اگه چیزی برای مطالعه هم ندارین اینجا باید سکوت رعایت بشه...میخواین بخندین و حرف بزنین میتونین برین پارک...پارک رو برای اون کار ساختن...اینجا کتابخونه اس و محل سکوت و درس خوندنه.

صدام لحظه به لحظه بالاتر میرفت و اون دوتا ترسیده اما وقیحانه بهم زل زده بودن.یکیشون گفت:

-ببخشید ما کار اشتباهی کردیم.

-یکی دوتا نبود که...این میز برای چیه!؟کنده کاری و یادگاری نوشتن روش درسته!؟توی خونه هم روی میزهاتون و دیوار ها یادگاری مینویسین!؟اینا بیت الماله...برای چی این کارا رو میکنین!؟

هردو خیره توی چشمام گفتن:

-کار ما درست نبود اما شما هم نباید اینطور عصبی برخورد کنین!

چشمام رو توی حدقه چرخوندم و جواب دادم:

-چندبار چشم غره برم!؟چند بار با مداد بکوبم روی میز تا بفهمین باید ساکت باشین؟اینکه روی میزا نباید چیزی بنویسین هم من باید یادتون بدم!؟اخه بچه پنج ساله که نیستین که...اینا جزو ابتدایی ترین چیزهاست که توی مدرسه بهتون اموزش میدن.

هردو معذرت خواهی کردن اما لحنشون مشخص بود که صرفا برای از سر باز کردن بود اما همچنان طلبکار اصرار داشتن که لحنت با ما درست نبود اما شانس اورده بودن که تازه بیرون قدم هم زده بودم وگرنه قطعا کشته بودمشون.اروم اشاره کردم که از کتابخونه خارج بشن.هردو کیف به دست به سمت در رفتن که گفتم لطفا در رو پشت سرتون ببندین.

چشم بی ادبانه و بلندی گفتن و در رو به هم کوبیدن.

نمیدونم چقدر گذشت.استراحت بین درسم بود و داشتم توی فضای خود کتابخونه ی خالی قدم میزدم که متوجه میزشون شدم که پر بود از کلمات و فحش ها و حرفای رکیک.

سری به نشونه تاشف تکون دادم و با خودم فکر کردم چی به سر این بچه ها اومده که بی خجالت همچین چیزهایی رو همینقدر عادی هرجایی که دیدن حکاکی میکنن:/



واقعا گند زدن توی اعصابم:/

۴ موافق ۰ مخالف
آرامشتون رو حفظ کنین الهام بانو ...

نمیدونین چقدر عصبی شدم...پتانسیل این رو داشتم که جفتشون رو بکشم:/

عجب :|
فراموشش کن  :)  الهی شاد و شنگول باشی رفیق جان :)

سعی میکنم:)

چشششم:))))^^

اعصاب نمیذارن واسه آدم‌ که...
:*

والا به خدا

:*

چرا به مسئول کتاب خونه چیزى نگفتین
فکر کنم مسئول کتابخونه به همون دو سه تا قهقهه ى اول بهشون تذکر کاملا جدى و یعنى بیرونشون میکرد اما خب اینکه تو مدارس ایران هر چیزى یاد میدن جز این چیزا 
تاسف تاسف و باز هم تاسف من که بودم همون دو ثانیه ى اول یه تو گوشى میزدم بهشون 

کتابخونه مسئولش تا چهار ظهر بیشتر نیست متاسفانه

اگرم بود به سان ماستی بیش نبود:(
جدای اینکه سالن کتابداری کتابخونه با سالن مطالعه فرق داره

کارِ شما خوب بود. فکر کنم دیگه کتابخونه نیان:)

امیدوارم...چون قول نمیدم دفعه بعدی نکشمشون

چه وضعیه :|

داغوووونه

تو ولی در هر شرایط سعی کن لبخند بزنی. :)

به روی چشمممم:-*

بی بلا عزیزم :)

^^

سپاس:)

 برای منم همچین صحنه ای پیش اومده ولی نه دیگه به این شدت 
اینا دیگه نوبر بودن :|

به خدا این دهه هشتادیا گودزیلان گودزیلااااا😤😤😤

پیارسال برای کنکور ارشد چند ماه رفتم کتابخونه پر بود از این دختر دبیرستانی های پشت کنکوری که بیشتر شبیه دلقک بودن تا دختر و معلوم بود برای فرار از گیر خانواده هاشون میان کتابخونه نه درس خوندن...انقدر اذیت می‌کردن که همه کلافه می‌شدن ولی من اصلا حوصله هم کلام شدن و بحث باهاشونو نداشتم چون بسیااااار وقیحن و چیزای نامربوطی در جواب آدم می‌گن...

وای که چقدر مزخرفن دلم میخواد همه اشون رو بکشم:(((((

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان