مثلث: صفحه، قلم، نگارنده

راستش رو بخواین داشتم توی وب قبلیم چرخی میزدم که با دیدن این نوشته ام دلم خواست اینجا هم به اشتراکش بذارم.

شروع ایده با ال عزیز بود که میتونین اینجا بخونین

بعد از اون اندروی عزیز با همین ایده نوشت و بعدترش هم من دلم خواست به شکل چالش گونه ادامه اش بدم.دوست داشتین شما هم میتونین ادامه اش بدین:)




ماجرای دست به قلم شدن من برمیگرده به خیلی خیلی خیلی قبل تر از اینکه بتونم بنویسم...مثل خیلی از بچه های دیگه با نقاشی...اما نه نقاشی که صرفا برای پر کردن اوقات فراقت باشه...
شاید 1/5 سالم بود که به خاطر پدرم مجبور شدیم بریم یه کشور دیگه...و تو اوج زمانی که من احتیاج داشتم با بچه های هم سن و سال خودم ارتباط برقرار کنم محکوم شدم به سکوت...چون زبون اون کشور رو بلد نبودم...افرادی هم که هم گروه با پدرم اومده بودن برای دیدن دوره های کاری متاسفانه یا مجرد بودن یا بچه نداشتن...این شد یه اوایل خیلی کم حرف شدم...برای من پرحرف خیلی عجیب بود...بابام خواست بهم روسی یاد بده تا حداقل از این طریق بتونم با هم سن و سال هام ارتباط برقرار کنم اما متاسفانه مامانم اجازه نمیداد...میترسید تو این 3 سال زبون مادری یادم بره...این شد که من سعی کردم وقتم رو با بزرگتر ها بگذرونم که از قضا عاشق بچه بودن...اما خب بازم بود روزایی که اونا نبودن و من دلم هم بازی میخواست...گذشت تا با یه خانواده ی روسی اشنا شدیم که اینا یه پسر داشتن تا اونجایی که یادم میاد 2 سال از من بزرگتر بود...وقتی میرفتیم پیش هم نه من روسی بلد بودم باهاش حرف بزنم و نه اون فارسی...پس روی اوردم به دفتر و مداد
اونجا بود که مامان و بابام متوجه شدن و برام مداد رنگی و دفتر نقاشی خریدن تا راحت باشم...هیچوقت اون مداد رنگی های 24تایی که تو جعبه فلزی بودن و اون دفتر نقاشی با طرح یه منظره قشنگ رو یادم نمیره...رنگ های زنده و شادی که به نقاشی های توی دفترم جون می بخشیدن...ذوق میکردم وقتی از طریق نقاشی هام حرف میزدم با رفیقای روسم...هرچی که دلم میخواست رو میکشیدم و باهاشون حرف میزدم کم کم ذوق نقاشیم زنده شد...نسبت به سنم خوب میکشیدم...این شد که مامانم تصمیم گرفت یکم که بزرگ شدم بفرستتم به صورت حرفه ای یاد بگیرم...تو این بین پدرم دوستی داشت که ازقضا مجرد بود و پر حوصله و بیکار...منم عاشقش بودم بس که مهربون بود...همیشه هم تو اتاق اون بودم...کم کم بهم یاد داد بنویسم از اسم خودم شروع کرد...هیچوقت اولین باری که یاد گرفتم اسم خودم رو بنویسم یادم نمیره...برعکس مینوسشتم از چپ به راست...تا یه مدت هرجا میرفتم از در و دیوار تا هرجایی که جای خالی داشت اسم خودم رو مینوشتم...بعدش که بزرگتر شدم و مجبور شدم تو دفتر های چهارخونه برای مدرسه مشق بنویسم...هیچ دوستشون نداشتم...من کاغذ سفید رو بیشتر از اون کاغذ های کاهی چهارخونه میپسندیدم...اما مجبور بودم...بعدش که بزرگتر شدم و رسیدم به کلاس سوم ذوق اولین انشا ام رو داشتم...وقتی موضوع داد شغل اینده خود...رفتم خونه اما اصلا بلد نبودم بنویسم...نمیدونستم چی بنویسم...ترجیح میدادم نقاشی اش رو بکشم...این شد که دفتر به دست رفتم پیش مامانم...
_مااااااااماااااااااااااان من بلد نیستم بنویسم
این شد که کل انشا سوم و چهارم دبستانم رو مامانم یه شمای کلی بهم میداد و من سعی میکردم جمله بندی کنم و بنویسم...اوایل گریه میکردم که تو دیکته کن من بنویسم اما قبول نمیکرد...و چقدر مدیونشم که قبول نمیکرد
رسید به پنجم دبستان و اون انشا خاطره انگیز...دیگه راه افتاده بودم و خودم متن انشا ام رو انتخاب میکردم...فهمیده بودم لذت بخش ترین کار نوشتنه...موضوع انشا چهار فصل بود و من یکی از اعجاز انگیز ترین انشا هام رو نوشتمو...معلمم باور نمیکرد که من نوشته باشمش برای یه پنجم دبستانی واقعا ثقیل بود...مامانم احضار شد مدرسه و وقتی معلمم ازش پرسید مامانم مطمنش کرد که انشا از خودمه...اونجا بود که معلمم راجب نوشتنم سخت گیری کرد...سعی کرد کمکم کنه تا استعدادم رو پرورش بدم اما حیف که زمانش کوتاه بود
رسیدم به راهنمایی و معلم ادبیاتم که هنوزم مدیونشم...اوایل خیلی مهم نبود برام...یه جورایی اصلا به نوشتن به طور جدی فکر نمیکردم...تا چند تا از نوشته هام رو نشون خانم ابطحی دادم...مطمئنم کرد که استعدادش رو دارم...بهم گفت نثرت رو قوی کن و چندین کتاب از رمان های شاهکار های جهان تا اموزش نویسندگی بهم معرفی کرد...کم کم راه افتادم ولی دیگه راهنمایی هم تموم شده بود و حالا دبیرستان...جایی که ماها پر از حرف بودیم اما کسی اهمیت نمیداد...دیگه زنگ انشایی وجود نداشت...همش کنکور بود و درس و سرکوب خوشی ها برای رتبه بهتر...اما من به طور جدی با یه موضوع از نظر خودم معرکه شروع کردم به نوشتن...بیش از 10 باز تا نصفه نوشتم اما وقتی از اول میخوندمش میدیدم میشه هنوز بهتر بشه...در کنارش متن های کوتاهی که مینویسم و باهاش خودمو اروم میکنم...نمیدونم از نظر بقیه هم نوشته هام ارزشی داره یا نه...قشنگه و به دل میشینه یا نه...ولی خب خودمو خیلی اروم میکنه
و از بابتش خوشحالم
این شد خلاصه ای از دست به قلم شدن من از کودکی تا حالا

۳ موافق ۰ مخالف

چه جالب بود :)

چه با مزه که با نقاشی میفهموندی به دوستای روسیت ^_^

 

اره پیر شدم:)))))))))))))

الهی ^_^
۱.۵ سالگی :))

بله بله:))))))

چه قشنگ :)
از اینجا به بعدش رو آرزو میکنم کلی کلی پربار تر از قبل باشه،‌با نوشته های قوی :)

مررررررررسی خیلی مرررسی:-*

قشنگ خوندی:)

آدم جنگجویی هستید. من بودم افسرده می شدم
ان شاءالله که موفق باشید

بچه یک و نیم ساله که هنوز درکی از افسردگی نداره:)
ممنونم:))))))

سرگذشت جالبی بود.
سالتون پربار...

ممنونم که خوندین:)
ممنون به همچنین

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان