اردیبهشت جهنمی



عقربه های ساعت هشت و نیم شب رو نشون میده.عینک کائوچویی قرمز رنگم رو از روی چشمای خسته ام بر میدارم و سرم رو روی کتاب شیمی میذارم.مغزم از حل بی وقفه مسائلش به درد اومده و تقریبا تار میبینم.با خودم فکر میکنم ته این قصه چی میشه!؟سرم رو بلند میکنم.اهی میکشم و خودکارا و ماژیک هایلایتر های پخش شده روی میز چوبی کتابخونه رو جمع میکنم.کتاب هام رو با بی حوصلگی میندازم توی کوله پشتی و بساط فلاسک کوچیک چای و لیوان و شکلاتم رو هم جمع میکنم.شال قرمز رنگم رو با بی حوصلگی تمام روی سرم میکشم و کوله رو روی دوشم میندازم.سر درد و تاری دید مزید بر علت شده تا علاوه بر خستگی بی حوصله هم بشم.اروم به سمت ته سالن میرم.پنجره هایی که چند ساعت پیش باز کرده بودم رو میبندم و برق رو خاموش میکنم.کورمال کورمال به سمت در خروجی میرم.پله ها رو اروم اروم طی میکنم تا توی اون تاریکی نخورم زمین.باد خنکاش رو روی صورتم پخش میکنه و کمی از التهاب مغزم کم میکنه.حس خوبش لبخند به لبم میاره با این حال قدم هام جون نداره و روی زمین کشیده میشه.صدای جیر جیر کفش هام توی اون قسمت باغ مانند ساختمون کتابخونه حس خوبی بهم میده.اروم وارد خیابون اصلی میشم و از قسمت پیاده رو شروع به قدم زدن میکنم.چشمای تارم توی اون تاریکی درست و حسابی نمیبینه اما خب راه خونه رو چشم بسته هم میشه رفت.غرق افکارم با قدم های اهسته و بی جون سرم رو بالا میارم.برای یه لحظه زمان متوقف میشه و من خیره به تویی که خیلی ناگهانی دیدمت.فاصله ات با من خیلی زیاده اما همیشه من تو رو از دورترین فاصله تشخیص میدم.از اون چهره هایی که تو خواب و بیداری تو رویا و افکارم همیشه نقش بستی بی کم و کاست.لبخند میاد روی لبای خسته ام اما این چشم های تار لعنتی میذاره تا درست و حسابی بهت خیره بشم.اخ که نمیدونی چقدر دلتنگ اینم تا خودمو برات لوس کنم تا لبخند بزنی و باهام از مشکلات کنکورم حرف بزنی تا بتونم کمی ذهنم رو اروم کنم.فاصله ات کم و کمتر میشه و هرلحظه لبخند عریض من بسته تر.لعنتی...چرا یادم نبود که نیستی.تو دو ساله که نیستی.دوساله که دیگه نمیای بهم بگی مدرسه خوبه!؟دو ساله که دیگه به شیطنت های من نمیخندی..دوساله که نیستی تا خودمو برات لوس کنم ببوسمت و ازت خواهش کنم تا بریم دریا...پاهام سست تر میشه.چه کودکانه شوق دیدنت رو داشتم اما تو فقط توی خیال منی.خانم قدکوتاهی که چادر مشکی خوشگلش رو سرش کرده باوقار قدم میزنه.حواسش بهم هست.اخه چطور تو رو یادم بره وقتی که سوم دبیرستان روز اول وارد مدرسه شدی دنبالم میگشتی تا ببینی دختر همکارت چه شکلیه.اولین دیدارمون و عشقی که توی یک نگاه به وجود اومد برای من...دقیقا همون عشق سرشاری که نسبت به خواهرت داشتم.چطور یادم بره وقتی تو رو جلوی چشم خودم توی خاک گذاشتن.توی اون پارچه ی سفید.همون روزی که بین هق هق دردالوده ام لب زدم:

میاد سفید بهت تو اردیبهشت...

همون روزایی که خواهرت...عزیزترین معلم دنیا توی بغلم هق زد و من کمرم خم شد از این درد...درد نبود تو و درد اشکی که توی چشم یکی از عزیز ترین انسان های دنیا جمع شده بود.چادر سیاهی که یه روزی روی سرت میکشیدی حالا روی خاک ها افتاده بود و روش پر از گل های پرپر بود.

اردیبهشت اون سال برای من جهنمی بیش نبود اما میدونستم که جات خوبه.این رو خدا بهم قول داده بود.خاطراتت همیشه لبخند روی لبم میاره و پر میشم از حس خوب داشتنت توی اون یک سال.و چه خوشبخت بودم که شناختمت.اما خب دنیا بی رحمانه تو رو از من گرفت و من فهمیدم که هیچکس ابدی نیست اما عشق من به تو توی قلبم تا ابد همیشگی میمونه و امید دارم به دیدارت:)

روحت شاد عزیز ترین دوست دنیا:)


۴ موافق ۰ مخالف
ای جان...:((

:(((((مرسی

چه سخته... درد از دست دادن کسی... :(

خیلی:(

خدا بیامرزه. یاد هری پاتر افتادم وقتی که سیریوس مرد. اما تو دوست هات رو داری مثل هری پاتر که رون و هرماینی رو داشت.
در ضمن اونایی که موافقن با چی موافقن؟ تو رو خدا بگین من مشغوله ذهنم!

اره صبا هست صدرا هست همه هستن:)
مرسی که خوندی:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نوشته های یه دختر گاهی شاد و گاهی غمگین
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان